چونان خنیاگران قوم فراموشی
چونان خنیاگران قوم فراموشی
جهان به جهان پرسه می زنم
با فانوسی در دست
و شعری نیمه کار در فکر
واژه هایی رنگ و رو رفته
سطرهایی کمرنگ...
می روم جاده ها را بی نشان
بی هدف...
که یاد ِ زندگی بیندازم
خودم را
با تنی خسته و پاهایی پر تاول
روحی آخته به شراره های شرم
سینه ای سوخته
نفسی که حبس می شود گاه گاه
به ابدیت پیوند می خورد
چونان زنجیری که قانونش پیوستگی است
پیوسته در گریز از خویشتن
و غرقاب مرداب وهم خویش
چونان زنی که فرزند در رحم مرده
با غمی سترگ
به بی مرزی جنون دست یازیدن
پستانهایی پر شیر خون
چشمانی نیرنگ گون
در پس خارهای تاریکی
راه را میروم
بی ماهتابی در آسمان و ستاره ای
رنجور از بی تابی خود
زخم بر بالین نحیف
چرک آلوده تن از قضای تقدیر
ریشه می سوزانم از گزند سرما
در لاک توهمات فرو می روم
صدایی از دور می خواندم
آشنا نیست...
سخت غریبگی می کند با همه ی من
اندوهگین سر بر سنگ می نهم
در خوابی نیمه بند
در کابوس دقایق
رویای آزادی....
تعبیر نفس هایم
فقط زنده بودن شد
نه زندگی...
کولی وار با پای برهنه
خنیاگری می آغازم
در زمهریر فراموشی
در جهانی عاری از عشق
به دیوانگان مشق خلقت می آموزم
خالق می سازم
با کاغذهایی آلوده ی شعر
شعرهایی پوسیده
قفس می سازم از تن
برای روح عصیانگر...
من گم شده در خویشتنم
از خود گریزم نیست
چونان افسونگری
مزه مزه می کنم زنانگی را
در دلبرانه ای که نیست
با ذهنی مشوش ،کالبدی خسته
روحی زخم دار،فکری بیمار
رویاهایی بزرگ
با کوله باری از جنون
با خلخالی از جنس بردگی به پا
به شیوه ی خنیاگران قوم فراموشی
میروم جهان به جهان
تا یادشان بماند
تا یادشان بیاید
تا یادم نرود.....
#مریم_گودرزی
جهان به جهان پرسه می زنم
با فانوسی در دست
و شعری نیمه کار در فکر
واژه هایی رنگ و رو رفته
سطرهایی کمرنگ...
می روم جاده ها را بی نشان
بی هدف...
که یاد ِ زندگی بیندازم
خودم را
با تنی خسته و پاهایی پر تاول
روحی آخته به شراره های شرم
سینه ای سوخته
نفسی که حبس می شود گاه گاه
به ابدیت پیوند می خورد
چونان زنجیری که قانونش پیوستگی است
پیوسته در گریز از خویشتن
و غرقاب مرداب وهم خویش
چونان زنی که فرزند در رحم مرده
با غمی سترگ
به بی مرزی جنون دست یازیدن
پستانهایی پر شیر خون
چشمانی نیرنگ گون
در پس خارهای تاریکی
راه را میروم
بی ماهتابی در آسمان و ستاره ای
رنجور از بی تابی خود
زخم بر بالین نحیف
چرک آلوده تن از قضای تقدیر
ریشه می سوزانم از گزند سرما
در لاک توهمات فرو می روم
صدایی از دور می خواندم
آشنا نیست...
سخت غریبگی می کند با همه ی من
اندوهگین سر بر سنگ می نهم
در خوابی نیمه بند
در کابوس دقایق
رویای آزادی....
تعبیر نفس هایم
فقط زنده بودن شد
نه زندگی...
کولی وار با پای برهنه
خنیاگری می آغازم
در زمهریر فراموشی
در جهانی عاری از عشق
به دیوانگان مشق خلقت می آموزم
خالق می سازم
با کاغذهایی آلوده ی شعر
شعرهایی پوسیده
قفس می سازم از تن
برای روح عصیانگر...
من گم شده در خویشتنم
از خود گریزم نیست
چونان افسونگری
مزه مزه می کنم زنانگی را
در دلبرانه ای که نیست
با ذهنی مشوش ،کالبدی خسته
روحی زخم دار،فکری بیمار
رویاهایی بزرگ
با کوله باری از جنون
با خلخالی از جنس بردگی به پا
به شیوه ی خنیاگران قوم فراموشی
میروم جهان به جهان
تا یادشان بماند
تا یادشان بیاید
تا یادم نرود.....
#مریم_گودرزی
۲.۳k
۲۰ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.