💔 💔 پدر....عشق...پسر...💔 💔
💔 💔 پدر....عشق...پسر...💔 💔
📝 🕊 🌷 پرده اول:
روزی از امام صادق (ع) پرسیدند:
آقاجان بالاترین لذت برای پدر و مادر چیست؟
امام فرمودند: اینکه فرزندی داشته باشد و آن فرزند به سن جوانی برسد و مقابل پدر و مادر راه برود...
پرسیدند: آقاجان! بالاترین حسرت برای همان پدر و مادر چیست:
آقایمان فرمودند: اینکه همان جوان، جلوی چشم مادر و پدرش از دست برود و آن ها نتوانند برایش کاری کنند...😔 آه...چرا بوی روضه علی اکبر می آید...😭
📝 🕊 🌷 پرده دوم:
صورت به استخوان های تازه تفحص شده فرزندش می گذارد... در خودش میشکند... چیزی سمت چپ سینه اش بوده که حالا سی سال است جایش خالیست... صورت به جمجمه استخوانی پسر ۱۹ساله اش میگذارد... چقدر درد کشیدی باباجان!... چند ساعت طول کشید تا جان دادی؟ لحظه آخر تنها بودی؟ تشنه بودی؟ به چی فکر می کردی؟... دست به عصایش می گیرد و بلند می شود... زیر لب می گوید بمیرم برای چشم های زیبایت که لحظه ی آخرش را ندیدم باباجان!... جوان رشیدش رفته و دو کیلو استخوان برگشته... مردم نمی دانند که او همان روز... همان روز وداع با پسر... همان روز رفتن و برنگشتن جوانش، دست به عصا شده... نمی دانند داغ جوان یعنی چه...نمی دانند نباید جلوی پدر شهید روضه علی اکبر بخوانند...
📝 🕊 🌷 پرده سوم:
این روزها تمام وجودم شده روضه ی اول علی اربابم حسین...اما میترسم...میترسم از تکرار روضه اش... شک ندارم بلایی سرم می آید
این روزها همه اش بوی شب هشتم می آید...روضه علی اکبر... پدری که کنار بدن جوانش نشست... صورتی که روی صورت جوانش گذاشت... اشک های گرمی که از چشمان پدر، روی گونه جوانش جاری شد...آه علی جان! علی الدنیا بعدک العفا...
بابایت بعد از تو دیگر دنیا نمی خواهد...من نمی فهمیدم چرا... من نمی فهمیدم... نمی دانستم... فقط روضه اش را می خواندم... و مردم گریه می کردند... من می خواندم و می دانستم که داغ جوان سخت است... آن هم جوانی همچون علی اکبر... و مردم گریه می کردند... من از لحظه وداع علی با اهل خیمه می گفتم... و مردم گریه می کردند.... از رجز خواندنش... از صلابت حیدری اش... از تشنگی اش... از رمقی که دیگر نداشت... آه... رمقی که دیگر نداشت...رمقی که دیگر نداشت... و پدری که از پشت پرده اشک و از بین دود و خون و عطش همه چیز را می دید... همه چیز را... و مردم گریه می کردند... می خواندم که پس از جنگ نمایان علی ، آن نانجیب « مرة بن منقذ عبدی » که از دلاوری های او به تنگ آمده بود، گفت: گناه همه عرب بر گردن من اگر این جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننشانم!😔 .... آه... از لحظه ی جانکاه گریه های ارباب کنار بدن جوانش...آه از لحظه ای که عبایش را روی زمین پهن کرد... لحظه ای که عمه ی سادات از خیمه بیرون دوید... آه از لحظه ای که همه با هم دم می گرفتیم و خودمان را می زدیم و می خواندیم: جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید...خدا داند که من طاقت ندارم...
خدا داند که من طاقت ندارم...
آه... و اینجای روضه دیگر حتی در و دیوار و پرچم و بیرق هیئت هم گریه می کردند...
آه از آن ساعات سنگین...
📝 🕊 🌷 پرده چهارم:
آی مردم!!!
جوابم را بدهید...
آقامحسن پدر دارد؟؟
پدرش با داغ جوانش چه حالی دارد؟
با اشک نوه دو ساله اش چه میکند؟ با آن حس ناب پسر داشتن...و داغ بی پسر شدن...
این روزها بیش از همه داغدار دل سوخته ی این پدر جوان از دست داده ام... جوان بی سر شده... پدری که حتی نگاه آخر جوانش را هم دیده...آه...
پدر و پسری که روضه مجسم کربلا شده اند... چشمان باصلابت...رمقی که دیگر نمانده...خدا داند که من طاقت ندارم...
پ.ن:
آی روضه خوان ها!
التماستان میکنم این روزها، روضه علی اکبر نخوانید...پدری نگاه آخر جوانش را دیده است...😭 😭
تقدیم به برادر #شهید_مدافع_حرم_محسن_حججی
#اشک_نوشت
#سحر_شهریاری
📝 🕊 🌷 پرده اول:
روزی از امام صادق (ع) پرسیدند:
آقاجان بالاترین لذت برای پدر و مادر چیست؟
امام فرمودند: اینکه فرزندی داشته باشد و آن فرزند به سن جوانی برسد و مقابل پدر و مادر راه برود...
پرسیدند: آقاجان! بالاترین حسرت برای همان پدر و مادر چیست:
آقایمان فرمودند: اینکه همان جوان، جلوی چشم مادر و پدرش از دست برود و آن ها نتوانند برایش کاری کنند...😔 آه...چرا بوی روضه علی اکبر می آید...😭
📝 🕊 🌷 پرده دوم:
صورت به استخوان های تازه تفحص شده فرزندش می گذارد... در خودش میشکند... چیزی سمت چپ سینه اش بوده که حالا سی سال است جایش خالیست... صورت به جمجمه استخوانی پسر ۱۹ساله اش میگذارد... چقدر درد کشیدی باباجان!... چند ساعت طول کشید تا جان دادی؟ لحظه آخر تنها بودی؟ تشنه بودی؟ به چی فکر می کردی؟... دست به عصایش می گیرد و بلند می شود... زیر لب می گوید بمیرم برای چشم های زیبایت که لحظه ی آخرش را ندیدم باباجان!... جوان رشیدش رفته و دو کیلو استخوان برگشته... مردم نمی دانند که او همان روز... همان روز وداع با پسر... همان روز رفتن و برنگشتن جوانش، دست به عصا شده... نمی دانند داغ جوان یعنی چه...نمی دانند نباید جلوی پدر شهید روضه علی اکبر بخوانند...
📝 🕊 🌷 پرده سوم:
این روزها تمام وجودم شده روضه ی اول علی اربابم حسین...اما میترسم...میترسم از تکرار روضه اش... شک ندارم بلایی سرم می آید
این روزها همه اش بوی شب هشتم می آید...روضه علی اکبر... پدری که کنار بدن جوانش نشست... صورتی که روی صورت جوانش گذاشت... اشک های گرمی که از چشمان پدر، روی گونه جوانش جاری شد...آه علی جان! علی الدنیا بعدک العفا...
بابایت بعد از تو دیگر دنیا نمی خواهد...من نمی فهمیدم چرا... من نمی فهمیدم... نمی دانستم... فقط روضه اش را می خواندم... و مردم گریه می کردند... من می خواندم و می دانستم که داغ جوان سخت است... آن هم جوانی همچون علی اکبر... و مردم گریه می کردند... من از لحظه وداع علی با اهل خیمه می گفتم... و مردم گریه می کردند.... از رجز خواندنش... از صلابت حیدری اش... از تشنگی اش... از رمقی که دیگر نداشت... آه... رمقی که دیگر نداشت...رمقی که دیگر نداشت... و پدری که از پشت پرده اشک و از بین دود و خون و عطش همه چیز را می دید... همه چیز را... و مردم گریه می کردند... می خواندم که پس از جنگ نمایان علی ، آن نانجیب « مرة بن منقذ عبدی » که از دلاوری های او به تنگ آمده بود، گفت: گناه همه عرب بر گردن من اگر این جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننشانم!😔 .... آه... از لحظه ی جانکاه گریه های ارباب کنار بدن جوانش...آه از لحظه ای که عبایش را روی زمین پهن کرد... لحظه ای که عمه ی سادات از خیمه بیرون دوید... آه از لحظه ای که همه با هم دم می گرفتیم و خودمان را می زدیم و می خواندیم: جوانان بنی هاشم بیایید...علی را بر در خیمه رسانید...خدا داند که من طاقت ندارم...
خدا داند که من طاقت ندارم...
آه... و اینجای روضه دیگر حتی در و دیوار و پرچم و بیرق هیئت هم گریه می کردند...
آه از آن ساعات سنگین...
📝 🕊 🌷 پرده چهارم:
آی مردم!!!
جوابم را بدهید...
آقامحسن پدر دارد؟؟
پدرش با داغ جوانش چه حالی دارد؟
با اشک نوه دو ساله اش چه میکند؟ با آن حس ناب پسر داشتن...و داغ بی پسر شدن...
این روزها بیش از همه داغدار دل سوخته ی این پدر جوان از دست داده ام... جوان بی سر شده... پدری که حتی نگاه آخر جوانش را هم دیده...آه...
پدر و پسری که روضه مجسم کربلا شده اند... چشمان باصلابت...رمقی که دیگر نمانده...خدا داند که من طاقت ندارم...
پ.ن:
آی روضه خوان ها!
التماستان میکنم این روزها، روضه علی اکبر نخوانید...پدری نگاه آخر جوانش را دیده است...😭 😭
تقدیم به برادر #شهید_مدافع_حرم_محسن_حججی
#اشک_نوشت
#سحر_شهریاری
۶.۹k
۲۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.