شبی گرگی ناراحت رادیدم...با لاشه یک آهو ب گله آمد...گرگ ه
شبی گرگی ناراحت رادیدم...با لاشه یک آهو ب گله آمد...گرگ های گله شاد ازاین شکار او...پرسیدم چرا ناراحتی گرگ...؟ گفت: درسیاهی شب چشمانش را دیدم دلم را ربود...شنیدم صدای سگان ولگرد را...دویدم...پریدم...زیر گلویش راگرفتم ودریدمش... دوستش داشتمٌ اما...نمیخواستم طعمه من نصیب سگان ولگرد شود
۳.۶k
۰۳ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.