تک پارتی از تهیونگ
تک پارتی از تهیونگ
وقتی نصف شب تنها بودی.........
پارت یک
ژانر: ترسناک
تقریبا ساعت 11بود و هنوز تهیونگ نیومده بود نگرانش بودی از بعد از ظهر که زنگ زد دیگه خبری ازش نبود همیشه ساعت های 9یا 10 خونه بود اما الان حسابی نگرانش بودی از استرس نمیدونستی چیکار کنی که یهو چشمت به میز چیده شده خورد که هنوز همین جوری مونده بود امروز تمام خدمتکاران رو مرخص کردی تا خبری که خیلی واسش ذوق داشتی به تهیونگ بگی و دوتایی جشن بگیرین ولی هنوز تهیونگی نبود از استرس و ناراحتی زیاد با حرص بلند شدی و به سمت میز رفتی همه غذا و دسر های روی میز رو باهم جمع کردی بیرون انداختی و اشپز خونه رو جمع کردی و سعی کردی استرس رو از خودت دور کنی حالا تقریبا ساعت یازده شب بود عمارتی که تو تهیونگ باهم توش زندگی میکردید حدود 20تا خدمه داشت و از پدر بزرگ تهیونگ بهش ارث رسیده بود و به خاطر اینکه خیلی بزرگ بود ساختش مال قدیم بود و عمارت نه تنها خودش بزرگ بود بلکه حیات بزرگ و ترسناکی داشت که عمارت درست وسطش بود و همیشه تو از اونجا میترسیدی و حالا تک و تنها اونجا گیر افتاده بودی قلبت تند تند میزد و از هیجان نفست و نمتونستی بیرون بفرستی ترس به تک تک استخوان هات سرایت کرده بود و مثل بید میلرزیدی دوست داشتی خیلی زود از اونجا بیرون بری اما الان هیجایی نداشتی برای خواب حالا کم کم ساعت داشت 12میشد
چند بار احساس کردی بکی کنارت نفس کشیدو با سرعت از کنارت رفت و بعدش انگار کسی با دست به شیشه کوبید اینبار نه میتونستی از جات بلند شی نه جایی بری مثل چوب خشک شده وایساده بودی و اروم گریه میکردی عمارت چند طبقه بودو انگار یکی از پنجره های طبقه بالا بازو بسته شد دیگه نمیخواستی تو این عمارت کوفتی باشی پس سریع قدم هاتو تند کردی سمت اتاق خوابت تا پالتویی برداری و بری پیش خانودات همین که قدم برداشتی تلفن زنگ خورد و تو از ترس یک جیغ محکم کشیدی و از ترس نفست برای لحضه ایی بند امد با دستانی لرزان به سمت تلفن رفتی اول فکر کردی تهیونگ ولی اصلا شماره ایی نیافتاده بود اروم دستت رو دراز کردی و تلفن را برداشتی
و جواب دادی
چطوره بقیه اش رو بنویسم کیوتام😊
وقتی نصف شب تنها بودی.........
پارت یک
ژانر: ترسناک
تقریبا ساعت 11بود و هنوز تهیونگ نیومده بود نگرانش بودی از بعد از ظهر که زنگ زد دیگه خبری ازش نبود همیشه ساعت های 9یا 10 خونه بود اما الان حسابی نگرانش بودی از استرس نمیدونستی چیکار کنی که یهو چشمت به میز چیده شده خورد که هنوز همین جوری مونده بود امروز تمام خدمتکاران رو مرخص کردی تا خبری که خیلی واسش ذوق داشتی به تهیونگ بگی و دوتایی جشن بگیرین ولی هنوز تهیونگی نبود از استرس و ناراحتی زیاد با حرص بلند شدی و به سمت میز رفتی همه غذا و دسر های روی میز رو باهم جمع کردی بیرون انداختی و اشپز خونه رو جمع کردی و سعی کردی استرس رو از خودت دور کنی حالا تقریبا ساعت یازده شب بود عمارتی که تو تهیونگ باهم توش زندگی میکردید حدود 20تا خدمه داشت و از پدر بزرگ تهیونگ بهش ارث رسیده بود و به خاطر اینکه خیلی بزرگ بود ساختش مال قدیم بود و عمارت نه تنها خودش بزرگ بود بلکه حیات بزرگ و ترسناکی داشت که عمارت درست وسطش بود و همیشه تو از اونجا میترسیدی و حالا تک و تنها اونجا گیر افتاده بودی قلبت تند تند میزد و از هیجان نفست و نمتونستی بیرون بفرستی ترس به تک تک استخوان هات سرایت کرده بود و مثل بید میلرزیدی دوست داشتی خیلی زود از اونجا بیرون بری اما الان هیجایی نداشتی برای خواب حالا کم کم ساعت داشت 12میشد
چند بار احساس کردی بکی کنارت نفس کشیدو با سرعت از کنارت رفت و بعدش انگار کسی با دست به شیشه کوبید اینبار نه میتونستی از جات بلند شی نه جایی بری مثل چوب خشک شده وایساده بودی و اروم گریه میکردی عمارت چند طبقه بودو انگار یکی از پنجره های طبقه بالا بازو بسته شد دیگه نمیخواستی تو این عمارت کوفتی باشی پس سریع قدم هاتو تند کردی سمت اتاق خوابت تا پالتویی برداری و بری پیش خانودات همین که قدم برداشتی تلفن زنگ خورد و تو از ترس یک جیغ محکم کشیدی و از ترس نفست برای لحضه ایی بند امد با دستانی لرزان به سمت تلفن رفتی اول فکر کردی تهیونگ ولی اصلا شماره ایی نیافتاده بود اروم دستت رو دراز کردی و تلفن را برداشتی
و جواب دادی
چطوره بقیه اش رو بنویسم کیوتام😊
۱۴.۰k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.