پارت 29
صبح با صدای گنجشکای توی باغ چشمامو باز کردم«چه رویایی! » نه به دیروز که ویندوزت بالا نمیومد، نه به امروز که زودتر از من بیداری... احساس کردم شکم گرامی به صبحانه نیاز داره.. بعد از اینکه به سر وعضم رسیدم و خودم رو از اون حالت آشفتگی دراوردم... به سمت در رفتم.. امروز باید سوبین رو به مکانی میبردم که بانو و افرادش اونجا مستقر شدن... سوبین بهم اعتماد کرده.. ولی.. ولی .. پایان این راه، اگه از سوبین جدا بشم چی؟ من.. من.. دوسش دارم!
.. چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا از هجوم اشک ها جلوگیری کنم.. نباید گریه کنم.. داشتم همینجوری میرفتم که به چیزی برخورد کردم... سرمو بلند کردم و... چشمام به دوتا گوی سیاه رنگ رسید... با دیدنش، دوباره یادم افتاد که به زودی دیگه کنارش نیستم و دیگه کنار خودم ندارمش... جوشش اشک تو چشمام کاملا حس میشد... سرمو پایین گرفتمو با صدایی که داشت میلرزید گفتم:ببخشید... با حس گرمی روی چونم سرمو بالا اوردم.. سوبین دستشو روی چونم گذاشته بود و سرمو اورده بود بالا:چیشده؟ صداش یه کوچولو نگران بود.. چیشده؟ چی بگم؟ بگم چون دوست دارم، دارم گریه میکنم.. یا بگم چون یه کسیم که قرار به زودی باندتو تحویل مادرش بده.. حس خیسی روی گونم اذیتم میکرد.. نباید ضعیف باشم.. ولی این اشکای خودسر بدون اجازه دارن میبارن.. سوبین دید.. ضعفمو.. جلوش شکستم؟ دارم گریه میکنم؟ برای چی؟ بهتره بگم... برای کی؟ ... توی جای گرمی فرو رفتم... جایی که یه لحظه، ارزو کردم کاش زمان متوقف بشه و من تا ابد تو این حصار زندانی بمونم... سرمو اروم روی سینه ی سوبین گذاشتم... نوازش ارومی رو روی سرم حس کردم.. حتما سوبین بود.. چشمام و بستم... اشکام باعث شد پیراهن سوبین خیس بشه.. اروم از اغوشش بیرون اومدم:ب.. ببخشید.. ن.. نمیخواستم... پیراهنت.. خ.. خیس. بشه.. سوبین لبخند نادری روی لب هاش نشوند و گفت: آقا کوچولو، پیراهن من مهمه، یا علت این اشکای تو؟ احساس کردم گونه هام سرخ شد... آقا کوچولو؟؟ به من گفت کوچولو؟ :من کوچولو نیستم... سوبین:باشه.. اقای بزرگ... خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم:بهتر شد.. سوبین:چرا گریه میکردی؟ به تته پته افتادم:خ.. خب. چ.. چیز.. شد.. د.. دلم.. یکم گرفته بود.. همین.. بعدم زل زدم تو چشماش.. تو چشماش یه من خر نیستم خاصی داشت.. «تازه فهمیدی باور نکرده؟ » خب من چی بگم اخه؟ سوبین:برو پایین صبحانتو بخور... بعدم رفت.. هوووففف... خداروشکر زیاد پاپیچ نشد... منم شونه ای بالا انداختمو و رفتم تا از شکم گرامی پذیرایی کنم!
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.