✍دیر رسید ...
🍃زانو زد. صورتش را روی خاک گذاشت. بوی مادرش را از بین دانههای بهم فشرده خاک در آغوش کشید. یاد روزی افتاد که مادر با او تماس گرفته بود.
📱همیشه وقتی به جلسه میرفت، گوشیاش را بیصدا میکرد. آن روز حال همسرش خوب نبود. از ترس اینکه اتفاقی بیفتد و او متوجه نشود، صدای گوشی را نبست.
📲وسط جلسه گوشیاش زنگ خورد. با عجله آن را برداشت. به صفحه آن خیره شد. اسم مادرش را دید. نفس حبس شده درون سینهاش بالا آمد. دستش را روی صفحه کشید. تماس را اشغال کرد.
🔊بعد از اتمام جلسه گوشیاش دوباره زنگ خورد. شماره ناشناس بود. از بیمارستان تماس گرفته بودند.
- ببخشید، خانم مسنی رو آوردن اینجا. یه پیرزنی دنبالشون بود که شماره شما رو داد و گفت پسرش هستید. درسته؟
- نه، فکر نکنم. مادر من دقیقا یه ساعت قبل زنگم زده بود.
- بله، شماره شما رو همون پیرزن همسایهشون از روی گوشی ایشون به ما نشون دادن.
😱دستش را روی سرش گذاشت. موهای بالازدهاش روی هم خوابید. مثل یخ آب شد. گوشه راهرو با چهرهای درهم روی زمین افتاد. پرسید: چیزیش شده؟
- اگه زودتر به بیمارستان رسیده بود ... وقتی اینجا رسید، دیگه کاری از دست ما ساخته نبود.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
📱همیشه وقتی به جلسه میرفت، گوشیاش را بیصدا میکرد. آن روز حال همسرش خوب نبود. از ترس اینکه اتفاقی بیفتد و او متوجه نشود، صدای گوشی را نبست.
📲وسط جلسه گوشیاش زنگ خورد. با عجله آن را برداشت. به صفحه آن خیره شد. اسم مادرش را دید. نفس حبس شده درون سینهاش بالا آمد. دستش را روی صفحه کشید. تماس را اشغال کرد.
🔊بعد از اتمام جلسه گوشیاش دوباره زنگ خورد. شماره ناشناس بود. از بیمارستان تماس گرفته بودند.
- ببخشید، خانم مسنی رو آوردن اینجا. یه پیرزنی دنبالشون بود که شماره شما رو داد و گفت پسرش هستید. درسته؟
- نه، فکر نکنم. مادر من دقیقا یه ساعت قبل زنگم زده بود.
- بله، شماره شما رو همون پیرزن همسایهشون از روی گوشی ایشون به ما نشون دادن.
😱دستش را روی سرش گذاشت. موهای بالازدهاش روی هم خوابید. مثل یخ آب شد. گوشه راهرو با چهرهای درهم روی زمین افتاد. پرسید: چیزیش شده؟
- اگه زودتر به بیمارستان رسیده بود ... وقتی اینجا رسید، دیگه کاری از دست ما ساخته نبود.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صدف
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.