پارت
پارت ۷
که یهو گردنمو گرفت و کشید و ل..ب..شو چسبوند به ل..ب.م.
۱دقیقه بعد
هیون وو:
دستمو از روی گردنش برداشتمو از روم بلند شد من حرفی نمی زدم اونم ساکت ساکت بود.
میسو:
بلند شدمو نشستم ،حرفی نداشتم که بزنم همین که از دستم عصبانی نشد کافیه . فکر کنم حرفی برای گفتن نباشه از روی تخت بلند شدمو رفتم بیرون از خونه . دوستم جئی پیام داد که چی شد فهمید داری دروغ می گی؟ اما من گفتم که باید ببینمت جئی سریع بیا پارک کافه همیشگی .
دو ساعت بعد.
جئی: میسو بگو دیگه چی شد دارم میمیرم از کنجکاوی.
میسو: اومد بهم شربت دل درد بده که....
جئی چیکار کنم من روم نمیشه برگردم خونه.
جئی: برو بابا توام مییسوو این چیزی نیس که داری انقد بزرگش می کنی بعدم اون باید از خونه می رفت بیرون نه تو....
میسو:
به خونه برگشتم اما جئی روهم به زور با خودم بردم .
هیون وو:
س..لااام ببخشید شما؟
جئی: من ج..ئی دوست میسو ام.
میسو: جئی بیا بریم تو اتاق .
جئی: هعیی صب کن خودم میام.
بردمش تو اتاقمو درو بستم گفتم دیدی چه تز خود راضیه.
جئی: میگما چه داداش خفنی داریا..دختر
میسو یه دفعه دادزد چی اون اصلانم خفن نیس جئی دیگه این حرفو نزن.
جئی: خییلی خب چرا عصبانی میشی.
ساعت نه شب
دیریریرینگدیرینگ.
هیون وو:
سلام مامان.
هه نا: سلام پسرم خوبی ؟
اقای هیونگ:
سلام عزیزم خوبی دخترم کوش؟
هیون وو:
ام چیزه تو اتاقشه .
هه نا: خب برو گوشیو بده بش .
هیون وو: حالا بعدن .
نه همین الان پسرم .
باشه
رفتمو در زدم کسی درو باز نکرد.
مامانمو باباش بهم خیره شده بودنو داشتن لبخند تحویلم می دادن.
منم لبخند مصنوعی زدمو باز در زدم تو دلم گفتم میسو جون خودت درو باز کن!
اون ور اتاق
جئی:
دختر چرا درو باز نمی کنی حتما کار واجب داره.
میسو : جئی دستت به در بخوره من می دونم باتو!
هیون وو:
واقعا متاسفم ولی مجبورم،دست گیره ی درو گرفتم و درو باز کردم میسو و اون دوست عجیبش خیره شدن بهم.
من گفتم هههه میسو مامان اینا زنگ زدن و به سمتش رفتم .
میسو مگاهی با اخم بهم کرد و گوشی و گرفت و خنده ی فیکی کرد.
بعدم کمی تعریف کردنو قطع کردن .
من رفتم گه گوشیو از بگیرم اما یهو چشمش به تصویر زمینم خورد و بهم نداد منم نمی خواستم ببینش برا همین خواستم به زور ازش بگیرم و گفتم : بهتره اونو بهم بدی جلو دوستت زشته بدش.
میسو: نه ببینم این عکس کیه .
هیون: به نو چه بدش
به من.
همین طوری بکش بکش کردیم که گوشی پرت شد بالاو افتاد تو دست دوست میسو اونم که نگاه کرد به تصویر زمینه و گفت وای خدا میسو توئی چقد کیوت خوابیدید.
من یهو گوشیو ازش قاپیدمو گفتم چقد شما ها ... بی خیال و از اتاق اومدم بیرون و
که یهو گردنمو گرفت و کشید و ل..ب..شو چسبوند به ل..ب.م.
۱دقیقه بعد
هیون وو:
دستمو از روی گردنش برداشتمو از روم بلند شد من حرفی نمی زدم اونم ساکت ساکت بود.
میسو:
بلند شدمو نشستم ،حرفی نداشتم که بزنم همین که از دستم عصبانی نشد کافیه . فکر کنم حرفی برای گفتن نباشه از روی تخت بلند شدمو رفتم بیرون از خونه . دوستم جئی پیام داد که چی شد فهمید داری دروغ می گی؟ اما من گفتم که باید ببینمت جئی سریع بیا پارک کافه همیشگی .
دو ساعت بعد.
جئی: میسو بگو دیگه چی شد دارم میمیرم از کنجکاوی.
میسو: اومد بهم شربت دل درد بده که....
جئی چیکار کنم من روم نمیشه برگردم خونه.
جئی: برو بابا توام مییسوو این چیزی نیس که داری انقد بزرگش می کنی بعدم اون باید از خونه می رفت بیرون نه تو....
میسو:
به خونه برگشتم اما جئی روهم به زور با خودم بردم .
هیون وو:
س..لااام ببخشید شما؟
جئی: من ج..ئی دوست میسو ام.
میسو: جئی بیا بریم تو اتاق .
جئی: هعیی صب کن خودم میام.
بردمش تو اتاقمو درو بستم گفتم دیدی چه تز خود راضیه.
جئی: میگما چه داداش خفنی داریا..دختر
میسو یه دفعه دادزد چی اون اصلانم خفن نیس جئی دیگه این حرفو نزن.
جئی: خییلی خب چرا عصبانی میشی.
ساعت نه شب
دیریریرینگدیرینگ.
هیون وو:
سلام مامان.
هه نا: سلام پسرم خوبی ؟
اقای هیونگ:
سلام عزیزم خوبی دخترم کوش؟
هیون وو:
ام چیزه تو اتاقشه .
هه نا: خب برو گوشیو بده بش .
هیون وو: حالا بعدن .
نه همین الان پسرم .
باشه
رفتمو در زدم کسی درو باز نکرد.
مامانمو باباش بهم خیره شده بودنو داشتن لبخند تحویلم می دادن.
منم لبخند مصنوعی زدمو باز در زدم تو دلم گفتم میسو جون خودت درو باز کن!
اون ور اتاق
جئی:
دختر چرا درو باز نمی کنی حتما کار واجب داره.
میسو : جئی دستت به در بخوره من می دونم باتو!
هیون وو:
واقعا متاسفم ولی مجبورم،دست گیره ی درو گرفتم و درو باز کردم میسو و اون دوست عجیبش خیره شدن بهم.
من گفتم هههه میسو مامان اینا زنگ زدن و به سمتش رفتم .
میسو مگاهی با اخم بهم کرد و گوشی و گرفت و خنده ی فیکی کرد.
بعدم کمی تعریف کردنو قطع کردن .
من رفتم گه گوشیو از بگیرم اما یهو چشمش به تصویر زمینم خورد و بهم نداد منم نمی خواستم ببینش برا همین خواستم به زور ازش بگیرم و گفتم : بهتره اونو بهم بدی جلو دوستت زشته بدش.
میسو: نه ببینم این عکس کیه .
هیون: به نو چه بدش
به من.
همین طوری بکش بکش کردیم که گوشی پرت شد بالاو افتاد تو دست دوست میسو اونم که نگاه کرد به تصویر زمینه و گفت وای خدا میسو توئی چقد کیوت خوابیدید.
من یهو گوشیو ازش قاپیدمو گفتم چقد شما ها ... بی خیال و از اتاق اومدم بیرون و
- ۱.۷k
- ۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط