■■■داستان ســــــــــگ کد خــــــــــدا■■■
■■■داستان ســــــــــگ کد خــــــــــدا■■■
نقل است: روزی سگی داشت در چمنزار علف میخورد
سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید ایستاد
ایستاد و با تعجب گفت : اوی! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت :
من؟ من سگ کدخدا هستم!
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت :
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ کدخدا؟
اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛
حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ کدخدا؟
سگ خودت باش !!
نقل است: روزی سگی داشت در چمنزار علف میخورد
سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید ایستاد
ایستاد و با تعجب گفت : اوی! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت :
من؟ من سگ کدخدا هستم!
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت :
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ کدخدا؟
اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛
حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ کدخدا؟
سگ خودت باش !!
۳.۰k
۱۱ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.