Khane vahshat:
Khane_vahshat:
@khane_vahshat
گمشده
خاطره ای که میخوام واستون تعریف کنم شاید حالت درام و غمگینی داشته باشه ولی واقعیت داره.
خاطره ای که برای پسر عمه من اتفاق افتاد ولی هیچ وقت دربارش حرف نزد و من داستان رو از خواهرش ( دختر عمم ) شنیدم.
داستان بر میگرده به حدود 25 سال قبل، پسر عمه من (علی) و دوست صمیمیش (کیوان) که همیشه با هم بودن از دوره ابتدایی تا دانشگاه.
در دروه دانشگاه اونها با جن و روح و احضار آشنا میشن و تو جمع دوستاشون که به اصطلاح احضار انجام میدادن شرکت می کردن، و چیزهای جالبی هم یاد گرفته بودن. به عنوان مثال چهار نفر در یک اتاق تاریک جمع میشدن و دایره ای تشکیل میدادن و یک نفر در مقابل آنها دراز میکشید و این چهار نفر با گرفتن دستهای همدیگه و خوندن ورد عجیبی باعث میشدن که نفر پنجم از روی زمین بلند بشه و در هوا معلق بمونه.( که اعتقاد داشتن با قدرت شیطان این کار رو انجام میدن). در همین گیر و دار بوده که کیوان ارتباطش رو با ماوراالطبیعه زیاد میکنه و به عبارتی ارتباط کاملی با اونها برقرار میکنه. طوری که بعضی اوقات باعث ترس دوستانش میشده، یک روز کیوان پیش دوست صمیمیش علی میره و میگه:
- با دوستام ( اجنه ) صحبت کردم تا از قدرتشون برای سرقت بانک استفاده کنم. یعنی اونها بدون اینکه دیده بشن برن و از گاو صندوق بانک واسم پول بیارن. علی این حرفهارو باور نمیکنه و شروع به نصیحت دوستش میکنه که از این کارها دست برداره اما کیوان کوتاه نمیاد.
میگذره تا یک هفته این دو دوست از هم بی خبر میمونن و بعد از یک هفته علی کیوان رو با چهر ه ای آشفته و چشمهایی قرمز و بدنی زخمی میبینه.
- کیوان، کیوان، چی شده؟ خوبی ؟ چرا به این روز افتادی؟ تصادف کردی؟ دعوا کردی؟
- نه بریم خونه تا واست تعریف کنم.
من هفته پیش بود که به دوستام گفتم واسم از بانک پول بیارن و بهم برسونن. اما اونها قبول نکردن و گفتن ما نمی تونیم از نیروی خودمون برای این کار و سود رسوندن به آدمیزاد استفاده کنیم.
از من اصرار و از اونها انکار تا اینکه کار بالا گرفت و من که عصبانی شده بودم شروع کردم به بد و بیراه گفتن به اونها و توهین و مسخره کردن ذاتشون و اخراج شدن از بهشت و اینکه اونها از من کمترند و آدمیزادم و اونها از من پایینتر.
اونها هم عصبانی شدن و بعد از کلی بلا که سرم آوردن رفتن و رئیسشون گفت ازت انتقام میگیریم و تلافی میکنیم.
از اون شب تا حالا نذاشتن بخوابم و حتی غذا نمیتونم بخورم، همه خونم رو بهم ریختن دارم دیوونه میشم.
علی بعد از شنیدن این ماجرا به کیوان پیشنهاد میکنه که با هم به شمال برن و آب و هوایی عوض کنن و استراحتی بکنن. که کیوان هر چند با اکراه ولی قبول میکنه.
اونها با اتوبوس به سمت شمال راه میفتن و در ویلایی که اجاره کرده میمونن.
صبح روز بعد علی با سر و صدای کیوان از خواب بلند میشه و میبینه، تخت کیوان درست مثل زلزله در حال تکون خوردن و کیوان هم از این طرف به اون طرف پرت میشه و داد میزنه « ولم کنین، دست از سرم بردارین، من با شما کاری ندارم،خواهش میکنم» با دیدن این صحنه علی که از خانواده مذهبی بوده شروع به خوندن آیت الکرسی و سوره جن و .... میکنه. و بعد از چند دقیقه کیوان روی تخت آروم میگیره ولی بدنش کبود و رنجور بوده.
تا بعد از ظهر همون روز به مداوای کیوان ادامه میده و بعد از اینکه حال کیوان بهتر میشه به پیشنهاد علی برای فرار از گرما به سمت دریا میرن برای آبتنی.
یک ساحل دنج و آروم با آبی تمیز روبروی ویلا. این دو با هم به آب میزنن و شروع به شنا میکنن ولی هنوز چند دقیقه ای از شنا کردنشون نمیگذره که ناگهان، در مقابل چشم علی،کیوان زیر آب میره و ........ . علی بلافاصله به زیر آب میره ولی اثری از دوستش پیدا نمیکنه تا حدود یک ساعت همه جارو میگرده چون فکر میکنه کیوان قصد ترسوندن و اذیت کردنش رو داره اما بعد گذشت سه ساعت که کیوان نه به ویلا برمیگرده و تو ساحل پیداش میشه به پلیس خبر میده.
از اون موقع تا الان که حدودا 25 سال میگذره هنوز هیچ اثری از کیوان پیدا نشده. و علی هم نتونسته قضیه رو فراموش کنه ، از طرفی بهترین دوستش و خواستگار خواهرش رو به طور غیر معمول از دست داده، تا مدت ها مظنون به قتل بوده، و هیچ کس داستان ناپدید شدن کیوان و اتفاقاتی که برای اون افتاده رو باور نکرده.
#khane_vahshat
@khane_vahshat
@khane_vahshat
گمشده
خاطره ای که میخوام واستون تعریف کنم شاید حالت درام و غمگینی داشته باشه ولی واقعیت داره.
خاطره ای که برای پسر عمه من اتفاق افتاد ولی هیچ وقت دربارش حرف نزد و من داستان رو از خواهرش ( دختر عمم ) شنیدم.
داستان بر میگرده به حدود 25 سال قبل، پسر عمه من (علی) و دوست صمیمیش (کیوان) که همیشه با هم بودن از دوره ابتدایی تا دانشگاه.
در دروه دانشگاه اونها با جن و روح و احضار آشنا میشن و تو جمع دوستاشون که به اصطلاح احضار انجام میدادن شرکت می کردن، و چیزهای جالبی هم یاد گرفته بودن. به عنوان مثال چهار نفر در یک اتاق تاریک جمع میشدن و دایره ای تشکیل میدادن و یک نفر در مقابل آنها دراز میکشید و این چهار نفر با گرفتن دستهای همدیگه و خوندن ورد عجیبی باعث میشدن که نفر پنجم از روی زمین بلند بشه و در هوا معلق بمونه.( که اعتقاد داشتن با قدرت شیطان این کار رو انجام میدن). در همین گیر و دار بوده که کیوان ارتباطش رو با ماوراالطبیعه زیاد میکنه و به عبارتی ارتباط کاملی با اونها برقرار میکنه. طوری که بعضی اوقات باعث ترس دوستانش میشده، یک روز کیوان پیش دوست صمیمیش علی میره و میگه:
- با دوستام ( اجنه ) صحبت کردم تا از قدرتشون برای سرقت بانک استفاده کنم. یعنی اونها بدون اینکه دیده بشن برن و از گاو صندوق بانک واسم پول بیارن. علی این حرفهارو باور نمیکنه و شروع به نصیحت دوستش میکنه که از این کارها دست برداره اما کیوان کوتاه نمیاد.
میگذره تا یک هفته این دو دوست از هم بی خبر میمونن و بعد از یک هفته علی کیوان رو با چهر ه ای آشفته و چشمهایی قرمز و بدنی زخمی میبینه.
- کیوان، کیوان، چی شده؟ خوبی ؟ چرا به این روز افتادی؟ تصادف کردی؟ دعوا کردی؟
- نه بریم خونه تا واست تعریف کنم.
من هفته پیش بود که به دوستام گفتم واسم از بانک پول بیارن و بهم برسونن. اما اونها قبول نکردن و گفتن ما نمی تونیم از نیروی خودمون برای این کار و سود رسوندن به آدمیزاد استفاده کنیم.
از من اصرار و از اونها انکار تا اینکه کار بالا گرفت و من که عصبانی شده بودم شروع کردم به بد و بیراه گفتن به اونها و توهین و مسخره کردن ذاتشون و اخراج شدن از بهشت و اینکه اونها از من کمترند و آدمیزادم و اونها از من پایینتر.
اونها هم عصبانی شدن و بعد از کلی بلا که سرم آوردن رفتن و رئیسشون گفت ازت انتقام میگیریم و تلافی میکنیم.
از اون شب تا حالا نذاشتن بخوابم و حتی غذا نمیتونم بخورم، همه خونم رو بهم ریختن دارم دیوونه میشم.
علی بعد از شنیدن این ماجرا به کیوان پیشنهاد میکنه که با هم به شمال برن و آب و هوایی عوض کنن و استراحتی بکنن. که کیوان هر چند با اکراه ولی قبول میکنه.
اونها با اتوبوس به سمت شمال راه میفتن و در ویلایی که اجاره کرده میمونن.
صبح روز بعد علی با سر و صدای کیوان از خواب بلند میشه و میبینه، تخت کیوان درست مثل زلزله در حال تکون خوردن و کیوان هم از این طرف به اون طرف پرت میشه و داد میزنه « ولم کنین، دست از سرم بردارین، من با شما کاری ندارم،خواهش میکنم» با دیدن این صحنه علی که از خانواده مذهبی بوده شروع به خوندن آیت الکرسی و سوره جن و .... میکنه. و بعد از چند دقیقه کیوان روی تخت آروم میگیره ولی بدنش کبود و رنجور بوده.
تا بعد از ظهر همون روز به مداوای کیوان ادامه میده و بعد از اینکه حال کیوان بهتر میشه به پیشنهاد علی برای فرار از گرما به سمت دریا میرن برای آبتنی.
یک ساحل دنج و آروم با آبی تمیز روبروی ویلا. این دو با هم به آب میزنن و شروع به شنا میکنن ولی هنوز چند دقیقه ای از شنا کردنشون نمیگذره که ناگهان، در مقابل چشم علی،کیوان زیر آب میره و ........ . علی بلافاصله به زیر آب میره ولی اثری از دوستش پیدا نمیکنه تا حدود یک ساعت همه جارو میگرده چون فکر میکنه کیوان قصد ترسوندن و اذیت کردنش رو داره اما بعد گذشت سه ساعت که کیوان نه به ویلا برمیگرده و تو ساحل پیداش میشه به پلیس خبر میده.
از اون موقع تا الان که حدودا 25 سال میگذره هنوز هیچ اثری از کیوان پیدا نشده. و علی هم نتونسته قضیه رو فراموش کنه ، از طرفی بهترین دوستش و خواستگار خواهرش رو به طور غیر معمول از دست داده، تا مدت ها مظنون به قتل بوده، و هیچ کس داستان ناپدید شدن کیوان و اتفاقاتی که برای اون افتاده رو باور نکرده.
#khane_vahshat
@khane_vahshat
۸.۲k
۱۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.