سپیده مختاری
بانو "سپیده مختاری آبکنار"، شاعر گیلانی، زادهی سال ۱۳۵۹ خورشیدی، در بندرانزلی و اکنون ساکن بندرعباس است.
(۲)
[قبل از برف نامهای بودم]
نه داستانیام که با من صفحهای از جهان پر شده باشد
نه خطیام که نستعلیقِ زنانهاش را در متونی مدون کنند
به قلبی فرا نخواندهام
در ذهنی فرو نرفتهام
ابلاغی نبودهام به آمدنی یا احضاری به رفتن
نامهای بودم که فرستاده شدهام برای کسانی که نشناختمشان
چنان نیای که از پرچ خانهها
پروانهها را در لحظهای که بر سر بنشانَد بال دادهام
نژاد نفیسی در صحیفهها نیستم
بنچاقی نبودهام که صندوقی گماردهام باشد
در قفسههای جهان طبقهای نداشتهام
و در جیبهایی که جابجا شدهام جهان آنچنان کوتاه نگریسته میشود
که اوراقی، به وقتِ شمردن
از اسکناسها، سوا شده باشند
دستخط دهستانیام در اواخر آبها
با رقص دودهای بر کاه که نمیدانم چه میکردهام با خودم
یا چه میگفتهام با شما
قبل از برف نامهای بودم
جهانی که من میبینم پستخانهی پنهانیست
و من بارها دیدهام پستخانهها از درون
آنکه که گمان میکند ”گیرنده” است را بزودی میفرستند.
(۳)
[من همینطور راضیام اما...]
هر چه من بیخیال فردایم مادرم میهراسد از فردام
من همین طور راضیام اما مادرم فکر میکند تنهام
مادرم فکرهای غمگینیست آرزوهای سطح پایینیست
مادرم محو قوری چینیست گیج خواب سماوری آرام
زندگی در ادامهاش با من چند روزی بهانه میگیرد
خستگی بعدِ کار روزانه میفرستد به مغز من پیغام
کل کل روزهای تنهایی روی اعصاب من فشار شده
خندههای سپیدهی عصبی! گریههای سپیدهی آرام
این شروع کمی قدم زدن است در شبی که بریدهام از کار
با کسی که نمیرسد از راه با کسی که نمیشود دنیام
من همین جای شهر میخوابم با کسی که عبور خواهد کرد
وای! تنهاییام تمام شده بعد از این در کنار آدمهام.
(۴)
در انتهای نخاعی شفیره بستم
در تلهی نوری مدرّج.
آنجا که جهان
رفتارِ خشکیست برای بالِ خیسِ شفیرهها.
و چشمانم در حال غَلَیانِ مفاهیمی رنجور.
آنروز گریستن، نامی نداشت
فقط در اطاعتِ چشمانم بودم
انبوههی من، طناب نخاعی بود با چند مهرهی سست بیخته
میگریستم و به جای مادرم، جهان را صدا میزدم
مطیع تکامل بودم
آن شیر چرب تراویدهای که نوزادان
در جنبش خصوصی پستانها نوشیدند
و استخوانهاشان به شرط رفتن متراکم شد را
من نیز نوشیدم و رفتم
با شفیرهای در نخاع، که میپندارد پروانهایست
شفیرهای که با شکاف پیلهاش
مهرهدار غمگینی از نخاع من میافتد
من
چون زبالهی تری
در حال گریه بر کثافت خود هستم
در چیستان من قداست مشروعی نیست
چگونه بر این سوال نکوهیده میخوابی.
(۵)
[من هم از آفرینش لبهایم متوقعم]
لبهایم
این ماهیچههای مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازههای فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زن منتطر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقهی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و
دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانهی شورانگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم؛ دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛ کنار آمدهام
و در کجاوه کرامت کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشندهی شورانگیز
این ماهیچههای مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینش لبهایم متوقعم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
(۲)
[قبل از برف نامهای بودم]
نه داستانیام که با من صفحهای از جهان پر شده باشد
نه خطیام که نستعلیقِ زنانهاش را در متونی مدون کنند
به قلبی فرا نخواندهام
در ذهنی فرو نرفتهام
ابلاغی نبودهام به آمدنی یا احضاری به رفتن
نامهای بودم که فرستاده شدهام برای کسانی که نشناختمشان
چنان نیای که از پرچ خانهها
پروانهها را در لحظهای که بر سر بنشانَد بال دادهام
نژاد نفیسی در صحیفهها نیستم
بنچاقی نبودهام که صندوقی گماردهام باشد
در قفسههای جهان طبقهای نداشتهام
و در جیبهایی که جابجا شدهام جهان آنچنان کوتاه نگریسته میشود
که اوراقی، به وقتِ شمردن
از اسکناسها، سوا شده باشند
دستخط دهستانیام در اواخر آبها
با رقص دودهای بر کاه که نمیدانم چه میکردهام با خودم
یا چه میگفتهام با شما
قبل از برف نامهای بودم
جهانی که من میبینم پستخانهی پنهانیست
و من بارها دیدهام پستخانهها از درون
آنکه که گمان میکند ”گیرنده” است را بزودی میفرستند.
(۳)
[من همینطور راضیام اما...]
هر چه من بیخیال فردایم مادرم میهراسد از فردام
من همین طور راضیام اما مادرم فکر میکند تنهام
مادرم فکرهای غمگینیست آرزوهای سطح پایینیست
مادرم محو قوری چینیست گیج خواب سماوری آرام
زندگی در ادامهاش با من چند روزی بهانه میگیرد
خستگی بعدِ کار روزانه میفرستد به مغز من پیغام
کل کل روزهای تنهایی روی اعصاب من فشار شده
خندههای سپیدهی عصبی! گریههای سپیدهی آرام
این شروع کمی قدم زدن است در شبی که بریدهام از کار
با کسی که نمیرسد از راه با کسی که نمیشود دنیام
من همین جای شهر میخوابم با کسی که عبور خواهد کرد
وای! تنهاییام تمام شده بعد از این در کنار آدمهام.
(۴)
در انتهای نخاعی شفیره بستم
در تلهی نوری مدرّج.
آنجا که جهان
رفتارِ خشکیست برای بالِ خیسِ شفیرهها.
و چشمانم در حال غَلَیانِ مفاهیمی رنجور.
آنروز گریستن، نامی نداشت
فقط در اطاعتِ چشمانم بودم
انبوههی من، طناب نخاعی بود با چند مهرهی سست بیخته
میگریستم و به جای مادرم، جهان را صدا میزدم
مطیع تکامل بودم
آن شیر چرب تراویدهای که نوزادان
در جنبش خصوصی پستانها نوشیدند
و استخوانهاشان به شرط رفتن متراکم شد را
من نیز نوشیدم و رفتم
با شفیرهای در نخاع، که میپندارد پروانهایست
شفیرهای که با شکاف پیلهاش
مهرهدار غمگینی از نخاع من میافتد
من
چون زبالهی تری
در حال گریه بر کثافت خود هستم
در چیستان من قداست مشروعی نیست
چگونه بر این سوال نکوهیده میخوابی.
(۵)
[من هم از آفرینش لبهایم متوقعم]
لبهایم
این ماهیچههای مطبوع به وزنِ آب را ببوس
قبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن
قبل از کِشَندگیِ خمیازههای فارغ از تمایل و برخورد
قبل از هوش آن زن منتطر ببوس مرا
ببوس مرا در علاقهی بو به گردن
در حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظی
ببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت
من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتن
چه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟
از گزِش دندان در حجامت لبها چه میدانستم من؟
من بچه بودم و
دستهایم گرفتنِ مادر را بلد بود در مساحت مُشتی چادر
و آن لجِ زنانهی شورانگیز را
در ربایش شهوت هیچ مردی فرا نگرفته بودم
ببوس مرا بعد از این همه سال
که نگویم؛ دستهایم اگر گرفتن بلد بود...
که نگویم؛ کنار آمدهام
و در کجاوه کرامت کلماتم زنی نباشد جز من برای تو
لبهایم را ببوس ای باشندهی شورانگیز
این ماهیچههای مطبوع به وزن آب را
در مدارای اینکه؛
من هم از آفرینش لبهایم متوقعم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
- ۲.۱k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط