شب بود
شب بود...
من بودم و تو...
و خدا.....
نمیدانی عجب شوری برپا بود...
نوره مهتاب خجالت زده از قرص صورتت بالاخره بیرون امد...
و نسیمی خنک که گویی وظیفه ای جز نوازش پیکرهای نمناک ما از شرم نداشت....
و خدا فقط تماشا میکرد....
او کار خودش را کرده بود،مرا به او رسانده بود....
و من مبهوت نظاره ات میکردم...
به هنر دستان توانای خدا که چگونه تراشده این پیکر بی نقص را.....
نزدیکن شدم...
بوسه ای بر ان لبانت گذاشتم،گویی شرابیست هفتاد ساله که این گونه مست میکند....
و خدا همچنان نگاه میکرد....
خواستم به اغوش کشم ارام جانم را که ناگهان میان بازوانم محو شدی....
خدا لبخندی زد و گفت صبر داشته باش رویایت به حقیقت مبدل میشود....
کمی صبر.....
من با توام......
من بودم و تو...
و خدا.....
نمیدانی عجب شوری برپا بود...
نوره مهتاب خجالت زده از قرص صورتت بالاخره بیرون امد...
و نسیمی خنک که گویی وظیفه ای جز نوازش پیکرهای نمناک ما از شرم نداشت....
و خدا فقط تماشا میکرد....
او کار خودش را کرده بود،مرا به او رسانده بود....
و من مبهوت نظاره ات میکردم...
به هنر دستان توانای خدا که چگونه تراشده این پیکر بی نقص را.....
نزدیکن شدم...
بوسه ای بر ان لبانت گذاشتم،گویی شرابیست هفتاد ساله که این گونه مست میکند....
و خدا همچنان نگاه میکرد....
خواستم به اغوش کشم ارام جانم را که ناگهان میان بازوانم محو شدی....
خدا لبخندی زد و گفت صبر داشته باش رویایت به حقیقت مبدل میشود....
کمی صبر.....
من با توام......
- ۴۴۳
- ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط