«نقل از: صمد عباسی در رابطه با مرگ بر آمریکا گفتن شهید مه
«نقل از: صمد عباسی در رابطه با مرگ بر آمریکا گفتن شهید مهدی باکری؛»
حمید هم با ما بود. آن موقع مسئول جهاد سازندگی منطقه بود. قرار بود برویم پاکسازی منطقه. ماشینمان خراب شد. در هر حال رفتیم رسیدیم به منطقه سِرُو. جایی که پنجاه و پنج کیلومتر با مرز ترکیه فاصله داشت. آقا مهدی میخواست آنجا مقرهایی ایجاد کند برای امنیت منطقه. نگران هم بود. یک جا برگشت به من گفت: "اسلحهات را مسلح کن آماده باش!" خودش هم نارنجک از داشبورد برداشت گرفت دستش.
گفتم: "چی شده مگر آقا مهدی؟" گفت: "حرف نزن! شیشه را بده پایین محکم بشین! هر وقت گفتم شلیک کن میگویی چشم." گفتم: "چشم."
از آن راه که گذشتیم از نگرانی درآمد.
گفتم: "چه خبر بود مگر اینجا؟"
گفت: "اینجا مسیر حرکت ضد انقلاب است، حس کردم خطر باید بیخ گوشمان باشد. چاره دیگری جز این کار نداشتیم." نارنجک را گذاشت توی داشبورد گفت: "ناراحت نباش، راحت باش، تمام شد دیگر." از آن روز کار من با آقا مهدی شروع شد که برویم شناسایی برای پاکسازی منطقه. یکبار منتظر هلیکوپتر بودیم که نتوانست بیاید، بچهها من و آقا مهدی را بردند گذاشتند جلوی لشگر ۶۴ ارومیه. هلیکوپترها آنجا بودند. اذان ظهر رسیدیم. آقا مهدی گفت: "برویم اول داخل ثواب شویم." رفتیم وضو گرفتیم. گفتم: "برو جلو آقا مهدی، بگذار نمازم جلا پیدا کند!"
گفت: "نداشتیم آ. برو فرادا بخوان."
گفتم: "میگویند جماعت ثوابش بیشتر است."
برگشتن از آنجا تا محل هلیکوپترها یک دور "مرگ بر آمریکا" گفت. گفت: "آقای مشگینی گفته ثواب گفتن ِ مرگ بر آمریکا کمتر از نماز نیست."
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
حمید هم با ما بود. آن موقع مسئول جهاد سازندگی منطقه بود. قرار بود برویم پاکسازی منطقه. ماشینمان خراب شد. در هر حال رفتیم رسیدیم به منطقه سِرُو. جایی که پنجاه و پنج کیلومتر با مرز ترکیه فاصله داشت. آقا مهدی میخواست آنجا مقرهایی ایجاد کند برای امنیت منطقه. نگران هم بود. یک جا برگشت به من گفت: "اسلحهات را مسلح کن آماده باش!" خودش هم نارنجک از داشبورد برداشت گرفت دستش.
گفتم: "چی شده مگر آقا مهدی؟" گفت: "حرف نزن! شیشه را بده پایین محکم بشین! هر وقت گفتم شلیک کن میگویی چشم." گفتم: "چشم."
از آن راه که گذشتیم از نگرانی درآمد.
گفتم: "چه خبر بود مگر اینجا؟"
گفت: "اینجا مسیر حرکت ضد انقلاب است، حس کردم خطر باید بیخ گوشمان باشد. چاره دیگری جز این کار نداشتیم." نارنجک را گذاشت توی داشبورد گفت: "ناراحت نباش، راحت باش، تمام شد دیگر." از آن روز کار من با آقا مهدی شروع شد که برویم شناسایی برای پاکسازی منطقه. یکبار منتظر هلیکوپتر بودیم که نتوانست بیاید، بچهها من و آقا مهدی را بردند گذاشتند جلوی لشگر ۶۴ ارومیه. هلیکوپترها آنجا بودند. اذان ظهر رسیدیم. آقا مهدی گفت: "برویم اول داخل ثواب شویم." رفتیم وضو گرفتیم. گفتم: "برو جلو آقا مهدی، بگذار نمازم جلا پیدا کند!"
گفت: "نداشتیم آ. برو فرادا بخوان."
گفتم: "میگویند جماعت ثوابش بیشتر است."
برگشتن از آنجا تا محل هلیکوپترها یک دور "مرگ بر آمریکا" گفت. گفت: "آقای مشگینی گفته ثواب گفتن ِ مرگ بر آمریکا کمتر از نماز نیست."
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
۲.۱k
۱۲ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.