داستانک؛ ✍صف
🌺صدای شکستن شیشه لای چشمهای خمار وحید را باز کرد. فرشاد از میان دندان های بر هم فشرده اش گفت:« خوابیدی؟ تمام زندگیمون داره می گنده، باید همه را بریزیم دور »
🌸وحید گردنش را خاراند و چشم بست، گفت: « چی کار کنم؟ بلند شم مثل تو بشکونمشون» فرشاد صندلی وحید را محکم تکان داد. وحید با چشمهای گرد از جایش پرید و به سمت در مغازه دوید. فرشاد خنده اش را خورد و با صدای کلفت گفت :« نترس زلزله نیومده.»
☘وحید با اخم روی صندلی خودش را رها کرد و گفت: «چته تو، خوابم پرید.» فرشاد مشت روی میز زد و گفت:« یِ نگاه به موادغذایی مونده و تاریخ گذشتمون انداختی، اینجا بازاره و کلی آدم میاد و میره ، چرا هیچی نمی فروشی؟»
🌺وحید به چشم های سیاه فرشاد خیره شد و گفت :« تا موقعی که اونطرف بازاریا هستند ما کاسب نیستیم.» فرشاد به راه باریک و مارپیچ بازار نگاه کرد، گفت:« کدوم مغازه رو میگی؟» وحید پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:« وقتی دیر به دیر میای بایدم ندیده باشی، مغازه سر پیچ پایینه، برو ببین. » دوباره چشم هایش را بست.
🌸فرشاد زیر لب تنبل و بی عرضه ای نثار وحید کرد و رفت. چند متری پایین تر دم مغازه ای مردم پشت به پشت هم ایستاده بودند. سرک کشید، چیزی ندید، به بهانه خرید ایستاد. از مرد لاغر و خمیده جلویی پرسید:« چه خبره؟» مرد بر گشت و گفت:« هیچی، خلق الله وایسادن خرید می کنن.»
☘فرشاد ابرو بالا انداخت و گفت:« این همه مغازه مگه مجبورین دم این مغازه صف بکشین؟» مرد به سر تا پای فرشاد نگاه کرد و گفت:« بله از ما بهترون می تونن برند از مغازه هایی که دوبل و سوبل رو قیمتشون می کشند خرید کنند، ما هم میایم از با مرام و خوش انصافا خرید می کنیم ، تو این دوره زمونه که همه مار خوردند و افعی شدند و دنبال دزدی و کلاه گذاشتن سر مردمند، این بنده های خدا منصفانه می گیرند و زیادم میدند.»
🌺 مرد کیسه اش را دست به دست کرد، نگاهی به جمعیت و ساعتش انداخت و از صف خارج شد. فرشاد کم مانده بود، شاخ در بیاورد، پرسید:« پس کجا داری میری؟» مرد با لبخند گفت: « نوبم نمیشه، میرم بعد نماز میام.» فرشاد نیشخند زد و گفت:« نمازت دیر نمیشه، ولی اگه بری فکر نکنم چیزی بمونه که بتونی بخری.»
🌸مرد گفت:« میمونه چون صاحب مغازه هم میره نماز.»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸وحید گردنش را خاراند و چشم بست، گفت: « چی کار کنم؟ بلند شم مثل تو بشکونمشون» فرشاد صندلی وحید را محکم تکان داد. وحید با چشمهای گرد از جایش پرید و به سمت در مغازه دوید. فرشاد خنده اش را خورد و با صدای کلفت گفت :« نترس زلزله نیومده.»
☘وحید با اخم روی صندلی خودش را رها کرد و گفت: «چته تو، خوابم پرید.» فرشاد مشت روی میز زد و گفت:« یِ نگاه به موادغذایی مونده و تاریخ گذشتمون انداختی، اینجا بازاره و کلی آدم میاد و میره ، چرا هیچی نمی فروشی؟»
🌺وحید به چشم های سیاه فرشاد خیره شد و گفت :« تا موقعی که اونطرف بازاریا هستند ما کاسب نیستیم.» فرشاد به راه باریک و مارپیچ بازار نگاه کرد، گفت:« کدوم مغازه رو میگی؟» وحید پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:« وقتی دیر به دیر میای بایدم ندیده باشی، مغازه سر پیچ پایینه، برو ببین. » دوباره چشم هایش را بست.
🌸فرشاد زیر لب تنبل و بی عرضه ای نثار وحید کرد و رفت. چند متری پایین تر دم مغازه ای مردم پشت به پشت هم ایستاده بودند. سرک کشید، چیزی ندید، به بهانه خرید ایستاد. از مرد لاغر و خمیده جلویی پرسید:« چه خبره؟» مرد بر گشت و گفت:« هیچی، خلق الله وایسادن خرید می کنن.»
☘فرشاد ابرو بالا انداخت و گفت:« این همه مغازه مگه مجبورین دم این مغازه صف بکشین؟» مرد به سر تا پای فرشاد نگاه کرد و گفت:« بله از ما بهترون می تونن برند از مغازه هایی که دوبل و سوبل رو قیمتشون می کشند خرید کنند، ما هم میایم از با مرام و خوش انصافا خرید می کنیم ، تو این دوره زمونه که همه مار خوردند و افعی شدند و دنبال دزدی و کلاه گذاشتن سر مردمند، این بنده های خدا منصفانه می گیرند و زیادم میدند.»
🌺 مرد کیسه اش را دست به دست کرد، نگاهی به جمعیت و ساعتش انداخت و از صف خارج شد. فرشاد کم مانده بود، شاخ در بیاورد، پرسید:« پس کجا داری میری؟» مرد با لبخند گفت: « نوبم نمیشه، میرم بعد نماز میام.» فرشاد نیشخند زد و گفت:« نمازت دیر نمیشه، ولی اگه بری فکر نکنم چیزی بمونه که بتونی بخری.»
🌸مرد گفت:« میمونه چون صاحب مغازه هم میره نماز.»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.