رمان گربه کوچولو پارت ۵

چند روز بعد از سفر به کوه، آتسو و چویا تصمیم گرفتند که یک روز دیگر را به دازای اختصاص دهند. آن‌ها می‌خواستند دوباره او را خوشحال کنند و از کار و فشارهای روزمره دورش کنند.

چویا به آتسو گفت:

- آتسو فکر می‌کنی چه کار کنیم تا دازای را شگفت‌ زده کنیم؟

آتسو با لبخند گفت:

+ می‌توانیم یک روز به کافه‌ای برویم که دازای دوست دارد. می‌توانیم برایش یک سورپرایز ترتیب بدهیم.

چویا با هیجان گفت:

- این ایده عالیه! بیایید همه چیز را آماده کنیم.

آن‌ها شروع به برنامه‌ریزی کردند. روز بعد، آتسو و چویا به کافه رفتند و با صاحب کافه هماهنگ کردند تا یک میز ویژه برای دازای آماده کند. آن‌ها همچنین یک کیک خوشمزه سفارش دادند.

روز جشن فرا رسید و آتسو و چویا به دازای گفتند که می‌خواهند او را به کافه ببرند. دازای با خوشحالی گفت:

- واقعاً؟ من عاشق کافه ام!

وقتی به کافه رسیدند، دازای با دیدن تزیینات و کیک شگفت‌ زده شد. همه دوستانش آنجا بودند و با صدای بلند فریاد زدند:

- سورپرایز!

دازای با چشمان بزرگ و لبخند گفت:

- واو! این برای من است؟

چویا با لبخند گفت:

- بله! ما می‌خواستیم این روز را برای تو خاص کنیم.

آتسو با کیک تولد به سمت دازای رفت و گفت:

+ امیدوارم این کیک خوشمزه باشد!

دازای با چشمان درخشان گفت:

- این بهترین هدیه‌ای است که می‌توانستم بگیرم. ممنون که همیشه کنارم هستید.

آن‌ها جشن را شروع کردند و با هم خوشحال بودند و آکوتاگاوا هم به جمع پیوست. دازای در میان دوستانش احساس خوشحالی می‌کرد.

در پایان جشن، آتسو با لبخند به دازای گفت:

+ امیدوارم این روز به تو یادآوری کند که همیشه دوست هایی داری که در کنار تو هستند.

دازای با لبخند گفت:

- بله، و من واقعاً خوشحالم که شما را دارم. این روز برای من خیلی خاص است.

و این‌گونه، چهار دوست با هم به دوستی و عشق ادامه دادند و هر روز را با امید و شادی پر کردند.
دیدگاه ها (۳)

این قسمت : ساحل با بانگو

سگ های ولگرد بانگو

پروف عوض شد

#تاریکی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط