گفتم چه می نویسی

گفتم : چه می نویسی ؟
گفت : بهار را از سر می نویسم
گفتم : مگر بهار نوشتنی ست ؟
گفت : آری !
باید دلت را برداری در زلال ترین چشمه بشویی
رو ی بند رخت نسیم پهن کنی
و به خورشید بسپاری که جان دوباره ببخشدش
و دل به قلم وجودت بسپاری ،
که گذشته ها گذشت
اگر چه سخت و تلخ
و فردا نیامده ست
اگر چه مبهم و دور
اما بهار همین حوالی ست
و خاصیت دل جوانه زدن است و نو شدن
خالی شو از غم و کینه
خالی شو از هر چه هست از جنس اهریمن
و دلت را بسپار به معجزه شکوفه ها..
سلام..
صبحتون قشنگتون بخیرررر
دیدگاه ها (۱۵)

به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کرد...

می بینیترسِ نبودنت چه به روزم آورده است؟و وحشت گم کردن دستی ...

درخت نخل درخت عجیبی است، تو گویی این درخت نبات نیست، چیزی شب...

پدرم دلواپسِ آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط