پارت 17
پس فهمیده... حتما دکتر اورده که فهمیده... بومگیو:از 6 سالگی... 16 سالم بود، که رفت... ولی، الان دوباره برگشته... چشماش گرد شد.. میتونستم تعجب رو تو چشماش بخونم... ولی سریع همون غم برگشت سر جاش... چشماش برگشت به حالت اولش.. ناخوانا... فقط میشد احساس غم رو توش دید... دیگه نمیتونستی بقیه ی حرف چشماشو بخونی... نمیشد... :بازم درد میکنه؟...اینو که گفت دوباره شروع کرد... خب الان چرا گفتی؟ انگار قلبم منتظر یه تلنگره... ٫بله، بودم٫ ببین، وسط مریضی بازم اعلام وجود میکنی؟ «یه دو دقیقه نمیتونی ساکت بشینی با اجزای درونی بحث نکنی؟ » من شروع کردم؟ جناب مغز، من شروع کردم؟ اصلا نمیبینین من حالم بده، هی با کن کَل کَل میکنین؟ _دوستان، یه دو دقیقه این بچه رو ول کنین بزارین استراحت کنه_ ای قربون دهنت وجدان جون... بلکه دست از سرم بردارن... همیشه همین بودم، با قلب و مغز و وجدان و.... با همشون حرف میزنم... و خب، از تنهایی در میام... شاید تنها دوستم خودم بودم... سوبین:دوباره رفتی تو هپروت که! بهش نگاه کردم.. به فکر کردن مهم من میگه هپروتتتتت؟؟؟ یه چشم غره ی حسابی بهش رفتم که چشماش گرد شد... دلم میخواست اذیتش کنم... همین که نگاهامون به هم گره خورد، یه چشمک زدم... بیچاره سریع با گفتن استراحت کن رفت.... اخییی... کرم دارم اخه؟ بگو چرا پسر مردم رو اذیت میکنی؟ نمیگی خوشگلی دل میبری؟ «چه خودشم تحویل میگیره اقا» دلتم بخواد... مغز پسر به این خوشگلی و نانازی هستی، اعتراضم میکنی؟... نچ نچ نچ نچ... ٫الان من خوب نشدما٫ و دوباره شروع کرد... اینبار بدتر بود... باید دارو میخوردم... قرصام.. دوباره... دستمو گذاشتم روش... نباید اون شب رو یادم بیارم... خون... چاقو... نه. نه.. اون شب نه! به اطراف نگاه کردم.. اونقدر حالم بد بود که حال بررسی اتاق رو نداشتم... حتا یادم رفت حداقل میکروفون رو بندازم زیر تخت... دوباره... داد مامان... خون اون... فرار بابا... گریه... یقشو گرفت... محکم کوبیدش به دیوار... مامانم از درد ناله کرد... خواستم برم طرفش که با دست پامو گرفت.. چونم محکم خورد به زمین... منو کشید... چونم کشیده شد و پوستش رفت... دوباره... مامان... چاقو... پهلوش... نه نه... نههههه... نباید یادم بیاد... نباید... سوبین برگشت... منو که تو اون حال دید، دویید طرفم و قرص هارو دراورد:بخور.. دهنتو باز کن... دهنمو باز کردم.. قرصارو گذاشت تو دهنم و اب خوردم، و دوباره به خواب رفتم...
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.