prt9
#prt9
yasna:
یاسی:الووووووو
پری:بله
یاسی:الووومهدی
پری:تو عشق منو ازکجا میشناسی
یاسی:اهان خب به عشقت بگو یسنا زنگ زد اینم شمارشه درضمن بهش بگو خوشحال شدم به عشقت رسیدی بعدم خانوم این طرز حرف زدن نیست
پری:ببند دهنت و یاسی من کی عشق این انتر شدم
من:هوی پری ببند دهنت و انترم خودتی
یاسی:اه پس همه صدام رو شنیدید
الی:آره
حسین:حالا جدا از شوخی واقعا خوشحال شدی
یاسی:اره
مجید:ولی صدات خوشحال نبود
یاسی:بخاطر اینکه بدم میاد یکی با همچین لحنی باهام صحبت کنه
پری :یاسی الان گوشی رو اسپیکر نیست تو به من بگو ببینم جدا خوشحال شدی ما فکر کردیم تو مهدی دوست داری سر برخوردت تو بستنی فروشی
یاسی:برو بابا چه برداشتی میکنه اووووووه کی میره این همه راهو خیلی خب کاری نداری من باید برم کار دارم بای
همه:بای
پری:هیچی نگفت
مجی:نه بابا الکی گفت
الی :فکر کردین یه دختر به این راحتی ها حرف میزنه
حسین:خب خره معلومه با اون وضع حرف زدن ما گول نمیخوره
من:نه نمیشه معلومه به این راحتی ها پا نمیده از طرز برخوردش با اردلان زمانی که نمیشناختش میشد فهمید
بچه ها رو رسوندم و رفتم خونه......
parmida:
وقتی وارد باغ شدیم به امید گفتم تا دنبالم بیاد بردمش سمت استخر و بهش گفتم
من:ببین اینجا چه خوشگله وقتی میام اینجا احساس شادی طراوت و خوشحالی دارم
اونم در همین حین داشت به من نزدیک میشد منم نزدیک استخر میشدم که له امیر گفتم
من:امیر چشمات رو ببند دستات رو باز کن برگرد ببین چه حس قشنگی داره
دقیقا تمام این کارا رو انجام داد که یهو.....
Amiri:
مسخ اون فضا پارمیدا شده بودم که یهو احساس کردم رو هوا معلقم بعدم یه احساس خنکی مطلق یهو چشام رو باز کردم دیدم پرت شدم تو استخر و خانم داره میخنده منم رفتم زیر آب یهو.....
parmida:
داشتم می خندیدم که وقتی برگشتم دیدم امیر نیست نگرانش شدم و یکم خم شدم دستامم اوردم پایین که یهو....
کشیده شدم یه جایی که دیدم تو بغل امیرم از اون ور صدای جیغ و دست بچه ها بلند شد
yasna:
به بچه ها گفتم بریم بیرون بعد اینکه پامی و امیر از استخر اومدن بیرون از ویلا زدیم بیرون که به سمت آبشار شِوی و دریاچه میانه بریم که دیدم یه پسری هم از ویلا جفتی زد بیرون قیافش خیلی آشنا بود نمیدونم کجا دیدمش ولی تو جستار پی در پی ذهنم بودم که اومد نزدیک و صدام کرد
_یسنا
همین صدا کردنش کافی بود تا یادم بیاد منم صداش کردم
من:پارسا
از هیجان زیاد هم دیگه رو بغل کردیم
من:خیلی خوشحالم دیدمت:)
پارسا :منم همینطور خوبی
من:اره تو چی باران چطوره
پارسا:بارانم خوبه بزار صداش کنم بیاد باران باران بیا اینجا ببین کیو دیدم
باران:بله اومدم په چته مگه سر اوردی
من:سلام باران خانم من و یادت میاد
باران:نه شما رو یادم نمیاد
من:ساختمون جام 3 یسنا ساینا هستی حالا چی یادت نمیاد
parmida
yasna:
یاسی:الووووووو
پری:بله
یاسی:الووومهدی
پری:تو عشق منو ازکجا میشناسی
یاسی:اهان خب به عشقت بگو یسنا زنگ زد اینم شمارشه درضمن بهش بگو خوشحال شدم به عشقت رسیدی بعدم خانوم این طرز حرف زدن نیست
پری:ببند دهنت و یاسی من کی عشق این انتر شدم
من:هوی پری ببند دهنت و انترم خودتی
یاسی:اه پس همه صدام رو شنیدید
الی:آره
حسین:حالا جدا از شوخی واقعا خوشحال شدی
یاسی:اره
مجید:ولی صدات خوشحال نبود
یاسی:بخاطر اینکه بدم میاد یکی با همچین لحنی باهام صحبت کنه
پری :یاسی الان گوشی رو اسپیکر نیست تو به من بگو ببینم جدا خوشحال شدی ما فکر کردیم تو مهدی دوست داری سر برخوردت تو بستنی فروشی
یاسی:برو بابا چه برداشتی میکنه اووووووه کی میره این همه راهو خیلی خب کاری نداری من باید برم کار دارم بای
همه:بای
پری:هیچی نگفت
مجی:نه بابا الکی گفت
الی :فکر کردین یه دختر به این راحتی ها حرف میزنه
حسین:خب خره معلومه با اون وضع حرف زدن ما گول نمیخوره
من:نه نمیشه معلومه به این راحتی ها پا نمیده از طرز برخوردش با اردلان زمانی که نمیشناختش میشد فهمید
بچه ها رو رسوندم و رفتم خونه......
parmida:
وقتی وارد باغ شدیم به امید گفتم تا دنبالم بیاد بردمش سمت استخر و بهش گفتم
من:ببین اینجا چه خوشگله وقتی میام اینجا احساس شادی طراوت و خوشحالی دارم
اونم در همین حین داشت به من نزدیک میشد منم نزدیک استخر میشدم که له امیر گفتم
من:امیر چشمات رو ببند دستات رو باز کن برگرد ببین چه حس قشنگی داره
دقیقا تمام این کارا رو انجام داد که یهو.....
Amiri:
مسخ اون فضا پارمیدا شده بودم که یهو احساس کردم رو هوا معلقم بعدم یه احساس خنکی مطلق یهو چشام رو باز کردم دیدم پرت شدم تو استخر و خانم داره میخنده منم رفتم زیر آب یهو.....
parmida:
داشتم می خندیدم که وقتی برگشتم دیدم امیر نیست نگرانش شدم و یکم خم شدم دستامم اوردم پایین که یهو....
کشیده شدم یه جایی که دیدم تو بغل امیرم از اون ور صدای جیغ و دست بچه ها بلند شد
yasna:
به بچه ها گفتم بریم بیرون بعد اینکه پامی و امیر از استخر اومدن بیرون از ویلا زدیم بیرون که به سمت آبشار شِوی و دریاچه میانه بریم که دیدم یه پسری هم از ویلا جفتی زد بیرون قیافش خیلی آشنا بود نمیدونم کجا دیدمش ولی تو جستار پی در پی ذهنم بودم که اومد نزدیک و صدام کرد
_یسنا
همین صدا کردنش کافی بود تا یادم بیاد منم صداش کردم
من:پارسا
از هیجان زیاد هم دیگه رو بغل کردیم
من:خیلی خوشحالم دیدمت:)
پارسا :منم همینطور خوبی
من:اره تو چی باران چطوره
پارسا:بارانم خوبه بزار صداش کنم بیاد باران باران بیا اینجا ببین کیو دیدم
باران:بله اومدم په چته مگه سر اوردی
من:سلام باران خانم من و یادت میاد
باران:نه شما رو یادم نمیاد
من:ساختمون جام 3 یسنا ساینا هستی حالا چی یادت نمیاد
parmida
۵.۶k
۱۰ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.