چندپارتی یونگیــ★
چندپارتی یونگیــ★
همین که وارد خونه شدن ا/ ت سمت اتاقی که همیشه وقتی میومد خونه ی یونگی اونجا می خوابید رفت و لباسهای بیرونیش رو با لباس راحتی عوض کرد...موها موهای بلند و سیاهش رو داشت مرتب میکرد که با شنیدن صدای یونگی که داشت چیزی رو آروم میگفت از اتاق بیرون اومد و با دیدن در باز اتاق رو به روش وارد اتاق شد و ناخودآگاه لبخندی زد...یونگی درحالی که داشت تو ظرف گربه ای که خودش برای تولدش بهش داده بود غذا می ریخت اونو نوازش میکرد و بهش لقب های کیوت و بامزه میداد... در حالیکه به دیوار تکیه داده بود حرفش رو زد...
+ میبینم که حسابی باهم دوست شدید!
پسر دست از کارش کشید و با لبخند لثه ای بانمکش که فقط برای برادرزاده اش میزد نگاهش کرد...
_ راستش خودمم باورم نمیشه چجوری باهم کنار اومدیم...* •_• *
ا/ت خم شد و کت چرم پسر رو که کف اتاق افتاده بود رو بر داشت و آروم خندید..
+ جوابش خیلی سادس...هردوتاتون هردوتاتون یه گربه اید و باهم به راحتی دوست شدید...عمو جان!
کلمه ی "عمو جان" رو با لحن شوخی گفت..چون اون حتی یبارم پسر رو "عمو" صدا نکرده بود!...همیشه با اسم کوچیک صداش میزد و گاهی با لقب هایی مثل [ پیشول _ یونگ ] خطابش میکرد.
دختر یه ابروش رو بالا انداخت...
+ چیه؟...حرفم حق بود جوابی براش نداری؟!
پسر برگشت تا جوابش رو بده ولی با دیدن پاهای لخت و هوس انگیز دختر که به لطف شلوارک کوتاهش بدجوری تو چشم زبونش بند اومد...دختر به خوبی بالا پایین شدن سیبک گلوش رو دید..یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد و حرف دختر رو تایید کرد...
_ اره...من جوابی براش ندارم...راضی شدی؟
دختر خنده ای شیطانی کرد و خوشحال از اینکه تونست جواب مورد نظرش رو از دهن عموش بشنوه شروع کرد به قِر دادن.
یونگی که تشنش شده بود از اتاق بیرون اومد و به سمت آشپز خونه رفت تا اب بخوره...چند ثانیه بعد دختر هم دنبالش اومد...البته همراه با جارو برقی!..چون از نظرش خونه خیلی کثیف بود..پسر درحالی که داشت لیوان آب رو سر میکشید با حرف دختر اب تو گلوش پرید!
+ دیروز که اومده بودی دانشگاه دنبالم بچه ها فکر کردن تو دوست پسرمی!
همین که وارد خونه شدن ا/ ت سمت اتاقی که همیشه وقتی میومد خونه ی یونگی اونجا می خوابید رفت و لباسهای بیرونیش رو با لباس راحتی عوض کرد...موها موهای بلند و سیاهش رو داشت مرتب میکرد که با شنیدن صدای یونگی که داشت چیزی رو آروم میگفت از اتاق بیرون اومد و با دیدن در باز اتاق رو به روش وارد اتاق شد و ناخودآگاه لبخندی زد...یونگی درحالی که داشت تو ظرف گربه ای که خودش برای تولدش بهش داده بود غذا می ریخت اونو نوازش میکرد و بهش لقب های کیوت و بامزه میداد... در حالیکه به دیوار تکیه داده بود حرفش رو زد...
+ میبینم که حسابی باهم دوست شدید!
پسر دست از کارش کشید و با لبخند لثه ای بانمکش که فقط برای برادرزاده اش میزد نگاهش کرد...
_ راستش خودمم باورم نمیشه چجوری باهم کنار اومدیم...* •_• *
ا/ت خم شد و کت چرم پسر رو که کف اتاق افتاده بود رو بر داشت و آروم خندید..
+ جوابش خیلی سادس...هردوتاتون هردوتاتون یه گربه اید و باهم به راحتی دوست شدید...عمو جان!
کلمه ی "عمو جان" رو با لحن شوخی گفت..چون اون حتی یبارم پسر رو "عمو" صدا نکرده بود!...همیشه با اسم کوچیک صداش میزد و گاهی با لقب هایی مثل [ پیشول _ یونگ ] خطابش میکرد.
دختر یه ابروش رو بالا انداخت...
+ چیه؟...حرفم حق بود جوابی براش نداری؟!
پسر برگشت تا جوابش رو بده ولی با دیدن پاهای لخت و هوس انگیز دختر که به لطف شلوارک کوتاهش بدجوری تو چشم زبونش بند اومد...دختر به خوبی بالا پایین شدن سیبک گلوش رو دید..یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد و حرف دختر رو تایید کرد...
_ اره...من جوابی براش ندارم...راضی شدی؟
دختر خنده ای شیطانی کرد و خوشحال از اینکه تونست جواب مورد نظرش رو از دهن عموش بشنوه شروع کرد به قِر دادن.
یونگی که تشنش شده بود از اتاق بیرون اومد و به سمت آشپز خونه رفت تا اب بخوره...چند ثانیه بعد دختر هم دنبالش اومد...البته همراه با جارو برقی!..چون از نظرش خونه خیلی کثیف بود..پسر درحالی که داشت لیوان آب رو سر میکشید با حرف دختر اب تو گلوش پرید!
+ دیروز که اومده بودی دانشگاه دنبالم بچه ها فکر کردن تو دوست پسرمی!
۸.۵k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.