بزرگ مردی کوچک ، زانوهایش را بغل کرده بود ، با خدای خود م
بزرگ مردی کوچک ، زانوهایش را بغل کرده بود ، با خدای خود میگفت بس است دیگر ، دیگر کسی من را نمیبیند، از آرزوهایم گذشتم، قیامت کن تا تمام نشده ام
۹۲۶
۲۳ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.