سرنوشت)پارت ۲۵
صبح طبق معمول بیدار شدم سریع اماده شدمو بطرف خونه تهیونگ راه افتادم وقتی رسیدم کلیدو انداختم درو باز کردم خیلی بی سرو صدا بود یعنی کسی نیس باقدمای اروم به سمت حال رفتم ولی کسی نبود ترجیح دادم برم بالا ببینم تهیونگ خابه یانه پله هارو یکی بدو بالا رفتم دم در رسیدم تقه ای بدر زدم صدایی نشنیدم با گفتن با اجازه رفتم تو اتاق تهیونگ خاب بود یکم رفتم نزدیک تر بازم پیشونیش خیس بود با احتیاط دستمو رو پبشونیش گذاشتم وای داشت تو تب میسوخت اروم زدم روشونش صداش کردم: اقای کیم اقای کیم تکون نخورد نکنه بیهوش شده رفتم اشپزخونه یه حوله با اب ولرم اوردم دستمالو خیس کردم روپیشونیش گذاشتم بهش ضربه های اروم میزدم چندبار این کارو تکرار کردم مجددا دستمو رو پیشونیش گذاشتم انگار یکم تبش اومده بود پایین نفسمو دادم بیرون دوباره صداش زدم: اقای کیم بیدارشین دلم میخاست یبار اسم کوچیکشو صدا کنم اروم گفتم: ت.. تهیونگ میشه بیدارشی اروم تکونش دادم چشماشو نیمه باز کرد نگاهی به اطرافش کرد و با صدای ضعیفی گف: تو اینجا چیکار میکنی زیر شونشو گرفتم اروم با کمک خودش بلندش کردم به تخت تکیه داد دستی به پیشونیش زد با خودش گف چرا انقد خیسه
با لحن کلافه ای نفسمو صدا دار بیرون دادم و گفتم: مگه نگفتم قرص بخورین چرا نخوردین الان حالتون از دیشبم بدتر شده
باهمون لحن مهربون و صدای ضعیفش نالید: چمیدونستم اینجوری میشه خانوم دکتر فک کردم از خستگیه چون دیروز کار زیاد داشتم امروز نمیتونم برم سرکار میتونی یکاری برام بکنی؟
سوالی نگاش کردمو گفتم: چه کاری عا راستی من باید یکم سوپ درس کنم براتون خوبه
یهو باذوق نالید: زدی تو خال منم میخاستم همینو بگم ممنون میشم یه سوپ درس کنی یکم سرشو اورد نزدیکو در گوشم گف: راستش از بیمارستان بدم میاد
منم تک خنده ای کردمو گفتم: از بیمارستان بدتون میاد یا از امپول میترسین
یهو جدی شد و لب زد: کی گفته چرا باید با 28سال سن از یه سوزن بترسم مگه بچم
منم باشه ای گفتمو از اتاق اودمدم بیرون داشتم با خودم حرف میزدم: اره ارواح عمت که از امپول نمیترسی اره باشه....
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.