بسم الله الذی لا اله الا هو

***(((بسم الله الذی لا اله الا هو)))***
سلام..
منم بابا،دخترت!!
میشناسی مرا؟
من آن زهرای دشت کربلا،نور دوعینم..
همان سه ساله ی دردانه ات..
یادت هست؟
یادت هست چقدر ناز میکردم برایت؟
بابا خسته ام و دلم برای دستان گرمت تنگ است..
از خاطرات سخت سفر برایت بگویم..
بعد از تو و عمویم بابا،آتش به خیمه هامان زدند..
چادرم سوخت و میترسیدم..
از هرسو دشمنی می آمد،،
نامردانی بزرگ،با دستانی بزرگ..
میدویدم با پای برهنه و زبانه میکشید آتش از چادرم..
به فرار بودم که ناگاه نامردی از جلو آمد
معجرم را گرفتم،اما او کشید..
ب...بببب...اااا با با..با..
بابا،چادرم را از سرم کند و ...
از آنطرف کسی گوشواره ام را دید...
آمد طرفم
آمدم فرار کنم،پایم به خار رفت و افتادم..
کشید گوشواره ام را..
و گوشم همچو لاله..
آه بابا..
بابا مرا خولی به قصدکُشت میزد
این حرمله برصورتم با مُشت میزد
یک بار بین دو حرامی گیر کردم
زجر از جلو میزد سنان از پُشت میزد
از بس لگد زد شمر، پهلویم شکسته
از ضرب سنگین،کنج ابرویم شکسته
از دست سنگین دستها،دستم کبود است
مُشت عدو سنگین تر از ضرب عمود است
بابا اگر کرده وَرَم زیرِ دو چشمم
این یادگارِ مَردُم آل یهود است
بابا هر آنکس که رسید از رَه مرا زد
از پشت من را یک یهودی بی هوا زد..
سنگین بود برایم دست عدو بابا..
صورتم کوچک و انگشتان جنگجویان عرب بلند و کشیده و بزرگ..
راستی یک شب که پایم از دست خار مغیلان طاول زده بود،از قافله جاماندم..
تاریک بود و سرد و وحشتناک..
قامتی را دیدم که از دور می آمد..
اما قدش خمیده بود و دست به کمر داشت..
ترسیدم و خودم را جمع کردم پشت بوته خاری..
تب کرده بودم و به خود میلرزیدم..
صدای مهربانی شنیدم و آغوش گرمی چشیدم..
میگفت مادر بزرگت هستم..
شنیده بودم قدش خمیدست اما چرا در جوانی بابا؟!!
در آغوش گرمش برایم لالایی خواند و خوابیدم..
ولی..
ولی بابا به ضرب تازیان از خواب پریدم..
چه نانجیبی بود،با مشت و تازیان میزد
گفتمش:
جای دستت درد دارد این قدر محکم نزن/
من یتیمم بی کسم ای بی حیا مردم نزن/
عرش می لرزد لعین از سوز آه و ناله ام/
بیش از این عرش خدا را این چنین بر هم نزن/
نا مسلمان درد دارد پایم از این خارها/
بیش از این شلاق بر این جسم پر دردم نزن..
میخندید و باز میزد ..
کاش میدیدی چطور ازمو گرفت و مکشیدم..
بدنم بر روی بوته خارها میرفت..
التماسش کردم اما باز میزد..
بگذریم بابا..
به شهر شام ،کودکان به طعنه میگفتند
خارجی دلت آب..
ما بابا داریم،بابای تو کجاست؟
بابا مردم آن زمانی که سنگ بر پیشانی ات خورد..
نگویم از بزم شراب دیگر ..
حالا تو هستی و من بابا..
مرا از غم بگیر و با خودت ببر
آهی کشید و پر کشید با حسینش..
و دیگر..
ماجرای رقیه خاتون هم...
تمام شد..



پی نوشت:
لعن الله علی آل امیه


**(((میرزای بی تعلق)))**
دیدگاه ها (۱۰)

*****((بسم الله الذی لا اله الا هو))*****السلام علی الحسینو ...

***(((بسم الله الذی لا اله الاهو)))***سلام.اینجا عراق است،صد...

ثبت احوال من از ناحیه ی ارباب استهمه ی ایل و تبارم بنویسید ح...

خود روضه ها دارد..من ساکت میشوم و فقط میگویملعن الله علی آل ...

part⁶خاموشی.. صبح وقتی بیدار شدم روی تختم بودم فکر کردم همه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط