این هنتای چند تا پارت داره

این هنتای چند تا پارت داره...
ویو :: وارویی (من/نویسنده)

ا.ت داشت میرفت سمت امارت ارباب‌.
کلاغ ا.ت گفت‌ـه بود که ارباب شخصا برای اون و یکی از هاشیرا ها ماموریت در نظر گرفت‌ـه.

ا.ت میره داخل محوطه و اونجا سانمی رو میبنه... ا.ت : سلام اقای شینازوگاوا. 😊
سانمی : سلام. *لحن همیشگی
ارباب کاگایا میاد بیرون و میشینه رو‌به‌روـی اون ها... بعد از اینکه اون‌ـا تعضیم کردـن کاگایا گفت : امروز شخصا شما رو دعوت کردـم اینجا چون میخوام به‌ـتون یه ماموریت ویژه بدم.
ا.ت و سانمی به حرف‌ـای کاگایا گوش میدن و بعد هر ۲ میگن : های ! (بله)
و بعد از خداحافظ‌ـی و... میرن.

سانمی : فردا صبح زود میریم.
ا.ت : اوهوم.. فهمیدـم.
راه‌ـشون از هم جدا شد... سانمی راه خودـش رو رفت ولی ا.ت رفت خونه شنشیر سازـش.
کاناموری : اوه... سلام ا.ت-چان !
ا.ت : سلام اقاـی کاناموری.
کاناموری : اومدـی شمشرـت رو بگیرـی ؟
ا.ت سرـش رو به معنی اره تکون میده کاناموری میره داخل یه اتاق و با یه شمشیر تیز و براق بر میگرده...
کاناموری : این‌ـم از شمشیرـت.
ا.ت شمشیر رو دست‌ـش میگیره و رنگ شمشیر.... <سفید> میشه.
کانانوری : اینکه شمشیر تو شفید میشه خیلی عجیب‌ـه.
ا.ت تشکر و بعد خداحافظ‌ـی میکنه و میره خونه.........

صبح ::

ا.ت داشت به طلوع خورشید نگاه میورد و منتظر سانمی بود.
سانمی : فکر نمیکردـم زود تر از من بیای اینجا...
ا.ت : سلام سانمی-سان. 😊
جواب سلام‌ـش رو داد و بعد از چند دقیقه حرکت کردـن.

رسیدن....

ارباب کاگایا شخصا یه خونه براشون اجاره کرد تا شب رو اونجا بمون‌ـن.
سانمی من توـی اون اتاق و تو هم توـی اون یکی.
ا.ت : باشه.
رفت‌ـن توـی اتاق‌ـاشون. ا.ت تصمیم گرفت یکم استراحت کنه چون خیلی زود بیدار شدـه بود.


ساعت ۲ ظهر ::
ویو :: سانمی
شروع هنتای :: 🔞🔞🔞

بخاطر تشنگی از خواب بیدار شدـم. رفت‌ـم اب خوردـم و وقتی خواست‌ـم برم تو اتاق‌ـم دیدـم در اتاق ا.ت بازه...
رفت‌ـم سمت اتاق و خواست‌ـم در رو ببندـم که چشم‌ـم خورد به ا.ت...
خیلی تو خواب بامزه بود. رفت‌ـم بالاـی سرـش و به‌ـش نگاه کردـم.
با خودـم گفت‌ـم خوابه و متوجه نمیشه ، پس لب‌ـام رو اروم روـی لب‌ـاش گذاشت‌ـم (ایش ایش ، چندش !)
بعد چند دقیقه حس کردـم دست‌ـای کسی روـی سینه‌ـم هست و داره به عقب هول‌ـم میده...
ا.ت : اوم... ول.. ملم کن ! (نمیتونه درست حرف بزنه)
ازـش جدا شدـم و به صورت‌ـش نگاه کردـم. ا.ت : چیکار میکنی ؟
هیج چیزـی نگفت‌ـم فقط دوباره بوسیدـمش و کیمونو‌ـش رو تا سینه‌هاش باز کردـم.

کیمونو :: یه کیمونو سیاه با سوسن عنکبوتی ابی روش...
الان سینه ها و رون های ا.ت کاملا تو چشم‌ـه سانمی‌ـه ! 😐👌

وقتی جدا شدـم رفت‌ـم سمت گردن‌ـش و کامل بنفش‌ـش کردـم...
ا.ت : اح... عا~.. اومــــ..... عاح~...
از گردن‌ـش فاصله گرفت‌ـم و خیمه زدـم روـش... ا.ت : سانمی.. داری چیکار میکنی ؟
سانمی : ساکت باش‌ـو بزار کار‌ـمو کن‌ـم.
رفت‌ـم سمت سینه های ا.ت... یکی‌ـش رو مکید‌ـم و اون یکی رو مالیدـم.
ا.ت : عاحــــ... اوم..
ا.ت داشت سعی میکرد ناله نکنه و و‌قتی این رو فهمیدـم از سینه هاـی ا.ت دل کندم و رفت‌ـم پایین...
شلوار‌ـم رو در اوردـم و بدونه هیچ رحم‌ـی دیـ*ـک‌ـم رو وارد ا.ت کردـم...
ا.ت : *جیغ
صبر نکردـم عادت کنه... فقط محکم داخل‌ـش ضربه زدـم. جیغ زد ، ناله کرد... ولی من به کارـم ادامه دادـم.
بعد گذشت شاید ۵۰ دقیقه دیدـم که اشک‌ـاش روـی گونه‌هاش لیز میخورن.
سانمی : چرا گریه میکنی ؟!
ا.ت : درد داره.. هق‌هق درـش بیار... لطفا~... هق
از داخل ا.ت در اوردـم و تاره متوجه خون روـی تخت شدـم... ا.ت رو از روـی تخت بلند کردـم و بردـم حموم....

وفتی اومدیم بیرون ا.ت خوابیده بود... یه کیمونو تمیز تن‌ـش کردـم و گذاشت‌ـمش روـی تخت خودـم. خودـم رفت‌ـم برای ناهار و شام‌ـمون غذا بگیرـم.
دیدگاه ها (۰)

هنتای :: مایکی X دارکن (درخواستی)

سلاماومدم بگم زندم و گزارش نشدم فقط دارم تو پیج دومم فعالیت ...

هنتای :: سوکوکو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط