داستان واقعی

‍ 💌 داستان واقعیِ
💟 #عاشقانه_ای_برای_تو

#قسمت3
🔥 آتش انتقام🔥

چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...
و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .

دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .

پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ...
من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .

همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ...

از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...

🖊 نویسنده: #شهید سیدطاها ایمانی



‍ 💌 داستان واقعیِ
💟 #عاشقانه_ای_برای_تو

#قسمت4
❤ ️من جذاب ترم یا..❤ ️

بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...
رفتم سمتش و گفتم:
آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .

سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ...
سرش رو پایین انداخت، اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...
همون طور که سرش پایین بود گفت:
لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:
اما اینجا کتابخونه است ...

حالتش بدجور جدی شد ...
الانم وقت نمازه ...
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .

مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .

دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .

با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ...

سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .

🖊 نویسنده: #شهید سیدطاها ایمانی
دیدگاه ها (۱)

‍ 💌 داستان واقعیِ💟 #عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت5❤ ️ مرگ یا غر...

‍ 💌 داستان واقعیِ💟 #عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت7❤ ️زندگی مشتر...

‍ 💌 داستانِ واقعی💟 #عاشقانه_ای_برای_تو#قسمت1 ❤ ️با من ازدوا...

#معشوقه_عالیجناب Pt: ²روز شنبه: صبح زود بیدار شدم و با ذوق ب...

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط