روزی

روزی
من چهل ساله میشوم
و
موهایم جوگندمی
حتما
بازهم شبها
تنهایی قدم میزنم
و بازهم
هدایت میخوانم
آن روزها
کم حرف تر
و آرام تر میشوم
کمتر میخندم
بیشتر نگاه میکنم
و عمیق تر فکر
حتی شاید
سه شنبه ای بیاید
و فراموشم شود
در انقلاب سیگار کشیدن به چه معناست
حتما
توهم
کمتر چشمانت میدرخشد
و به آراستگیِ قبل نیستی
و هرگز خاطرت نیست
نقاشی ام
میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد
و اصلا برایت مهم نیست
تنها مخاطب زندگیِ یک مرد بودن چه حسی دارد
لابد
آن موقع دخترت عاشق شده
و سعی داری
انتخاب منطقی را یادش دهی
و برای دوست داشتنش
دلیل عقلانی بخواهی
و یکروز
که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی
باهم
سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید
ناخودآگاه خشکت میزند
و یک لبخند عمیق
از انبار کهنه دلت بیرون می آید
نفست حبس میشود
و من را بیاد می آوری
و مقایسه بین
یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات
با شریک زندگی کنونی ات
گند بزند به تمام دلایل منطقی ات
و بلاخره در چهل سالگی
متوجه میشوی
عاشقی منطق ندارد
و دوست داشتن
دلیل...
دیدگاه ها (۱)

وقـــــتے میشکــنے #قــوی میشے #وقـــتے میشکــنے #سنــگ میشے...

بد ڪردے نہ فقط بہ من بہ تڪ تڪ روزھایے ڪ عاشقـت بودم..!

قهوه دم میکنمنصف قاشق سیانور به فنجانت میریزم!لبخند که میزنی...

خیـــلی کم گذاشتی...خیـــلی نبودی...مــــــــــــن امـــــــ...

روزیمن چهل ساله میشومو موهایم جوگندمیحتمابازهم شبها تنهایی ق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط