داستانک بغض مادر
✍️بغض مادر
👵مادربزرگ از وقتی همراه زندگیش را از دست داد خیلی تنها و دل نازک شده بود. دوست داشت همه به او توجه کنند. از ترس تنهایی هر چند وقت یک بار مجبور بود در خانه دختر و پسرهایش زندگی کند. مرتب غصه میخورد، فکر می کرد سربار دیگران شده است.
روزی به خانه احمد، پسر بزرگش رفت. وقتی وارد خانه شد، احمد مشغول گوشی بازی بود . بدون اینکه سرش را بلند کند یا از جایش بلند شود، سلامی زورکی به مادرش داد. 😔 مادر با بغض نوه هایش را در آغوش کشید. مشغول بازی با بچه ها شد.
وقت شام احمد داد زد:« ای بابا، مادر بیا سر سفره، نباید که هر دفعه بیام تعارفت کنم. چرا مثل بچه ها برخورد میکنی؟»
همسرش لب گزید و گفت: «اینجوری حرف نزن، ناراحت می شه.»
😤احمد با پرخاش گفت:«مگه دروغ می گم؟!»
😕مادر سر سفره، چند لقمه از نان و کتلت را به زور قورت داد. بغض مثل سنگی راه گلویش را بسته بود. غذا از گلویش پایین نمی رفت.
☘️روز بعد احمد، همسر و فرزندانش را صدا زد تا برای رفتن به پارک آماده شوند؛ اما کلمه ای به مادر برای گردش رفتن حرفی نزد. مادر با چشم های پر از شبنم اشک به آماده شدن آنها نگاه کرد. احمد اصلا حواسش به مادر نبود.
🌿عروس بغض و اشک مادر را دید، گفت: «مادر با ما بیاین بریم گردش.» مادر قبول نکرد، گفت: «سرم درد میکنه، میخوام استراحت کنم. »
🌙ساعت ۱۰ شب، مادر به اتاقش رفت تا بخوابد؛ اما از سر و صدای بازی بچه ها با احمد خوابش نمی برد.
🍃مادر با آنکه قلبش شکسته بود؛ اما مثل هر شب دست به دعا برداشت و گفت:« خدایا همیشه کمکش کن و سلامتی بهش بده.»
☀️فردا صبح، مادر برخلاف همیشه برای نماز صبح بلند نشد. عروس بالای سر او رفت. تکانش داد. اما مادر حرکت نمی کرد. زهرا با ترس احمد را صدا زد. احمد با آرامش بالای سر او ایستاد. به زهرا گفت:«نترس، حتما میخواد جلب توجه کنه. داره بازی درمیاره.»
😢زهرا با ناراحتی مچ دست مادر شوهر را گرفت. گفت:« زودباش. زنگ بزن اورژانس. چی رو بازی در میاره؟ نبضش خیلی ضعیف میزنه. منتظری مادرت بمیره اونوقت قربون صدقه اش بری؟»
😒احمد با ناباوری صورتش را جلو برد. کند شدن تنفس مادر، قلبش را فشرد. سریع با اورژانس تماس گرفت. پرستار گفت:«خدا خیلی دوستتون داشته، اگه یکم دیرتر ما رسیده بودیم ... برید خدا رو شکر کنید. از این به بعد باید بیشتر حواستون بهشون باشه.»
😔احمد شرمنده سرش را پایین انداخت. زیر لب با خودش زمزمه کرد:«احمد، همش تقصیر توئه، تو بودی که قلب مادرت رو شکوندی.»
#ارتباط_با_والدین
#احترام_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
👵مادربزرگ از وقتی همراه زندگیش را از دست داد خیلی تنها و دل نازک شده بود. دوست داشت همه به او توجه کنند. از ترس تنهایی هر چند وقت یک بار مجبور بود در خانه دختر و پسرهایش زندگی کند. مرتب غصه میخورد، فکر می کرد سربار دیگران شده است.
روزی به خانه احمد، پسر بزرگش رفت. وقتی وارد خانه شد، احمد مشغول گوشی بازی بود . بدون اینکه سرش را بلند کند یا از جایش بلند شود، سلامی زورکی به مادرش داد. 😔 مادر با بغض نوه هایش را در آغوش کشید. مشغول بازی با بچه ها شد.
وقت شام احمد داد زد:« ای بابا، مادر بیا سر سفره، نباید که هر دفعه بیام تعارفت کنم. چرا مثل بچه ها برخورد میکنی؟»
همسرش لب گزید و گفت: «اینجوری حرف نزن، ناراحت می شه.»
😤احمد با پرخاش گفت:«مگه دروغ می گم؟!»
😕مادر سر سفره، چند لقمه از نان و کتلت را به زور قورت داد. بغض مثل سنگی راه گلویش را بسته بود. غذا از گلویش پایین نمی رفت.
☘️روز بعد احمد، همسر و فرزندانش را صدا زد تا برای رفتن به پارک آماده شوند؛ اما کلمه ای به مادر برای گردش رفتن حرفی نزد. مادر با چشم های پر از شبنم اشک به آماده شدن آنها نگاه کرد. احمد اصلا حواسش به مادر نبود.
🌿عروس بغض و اشک مادر را دید، گفت: «مادر با ما بیاین بریم گردش.» مادر قبول نکرد، گفت: «سرم درد میکنه، میخوام استراحت کنم. »
🌙ساعت ۱۰ شب، مادر به اتاقش رفت تا بخوابد؛ اما از سر و صدای بازی بچه ها با احمد خوابش نمی برد.
🍃مادر با آنکه قلبش شکسته بود؛ اما مثل هر شب دست به دعا برداشت و گفت:« خدایا همیشه کمکش کن و سلامتی بهش بده.»
☀️فردا صبح، مادر برخلاف همیشه برای نماز صبح بلند نشد. عروس بالای سر او رفت. تکانش داد. اما مادر حرکت نمی کرد. زهرا با ترس احمد را صدا زد. احمد با آرامش بالای سر او ایستاد. به زهرا گفت:«نترس، حتما میخواد جلب توجه کنه. داره بازی درمیاره.»
😢زهرا با ناراحتی مچ دست مادر شوهر را گرفت. گفت:« زودباش. زنگ بزن اورژانس. چی رو بازی در میاره؟ نبضش خیلی ضعیف میزنه. منتظری مادرت بمیره اونوقت قربون صدقه اش بری؟»
😒احمد با ناباوری صورتش را جلو برد. کند شدن تنفس مادر، قلبش را فشرد. سریع با اورژانس تماس گرفت. پرستار گفت:«خدا خیلی دوستتون داشته، اگه یکم دیرتر ما رسیده بودیم ... برید خدا رو شکر کنید. از این به بعد باید بیشتر حواستون بهشون باشه.»
😔احمد شرمنده سرش را پایین انداخت. زیر لب با خودش زمزمه کرد:«احمد، همش تقصیر توئه، تو بودی که قلب مادرت رو شکوندی.»
#ارتباط_با_والدین
#احترام_والدین
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۳.۸k
۰۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.