بلک رز part 66
رزی : راستش تا حالا اینجا نیومدم ، خیلی قشنگه .
نگاهمو به جیمین دادم خیره بود به شهر زیر پامون
رزی : مشکلی نداری منم رو کاپوت ماشین خوشگلت بشینم ؟
خندید و با سر اشاره کرد که برم پیشش بشینم .
منم از خدا خواسته این کارو کردم .
رزی : جا های خلوت رو دوست دارم ، تو چی ؟
جیمین : جاهای خلوت خوبه ولی بیش از حد وابستگی به
تنهایی و سکوت افسردگی میاره ، میفهمی که ؟
پوکر بهم نگاه کرد ، سرشو به چپ و راست تکون داد
و دوباره شروع به تماشای شهر کرد. آروم بود، مثل همیشه
کم کم جو بینمون داشت حوصله سر بر میشد.
صبرم سر اومد و خواستم چیزی بگم که زودتر از من به حرف اومد.
جیمین: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی ؟
رزی : بستگی داره درباره چی باشه
جیمین: درباره خانوادته
مسلماً با شنیدن اسم خانواده اولین شخصی که ذهنم خطور میکرد روبرتو بود.
رزی : روبرتو؟
جیمین: نه ، منظورم خانواده واقعیته ، چه بلایی سرشون اومده ؟!
حس کردم برای چند ثانیه بدنم یخ زد.
چرا درباره اونا کنجکاو بود ؟
با به یاد آوردنشون بغضم گرفت . پاهامو بالا کشیدم و بغل کردم
رزی: من وقتی نُه سالم بود اونا رو توی آتش سوزی از دست دادم ...
جیمین: متاسفم
سرمو روی زانوم گذاشتم . سعی داشتم اشکهای ریزی که میریختم رو پنهون کنم
جیمین دستشو دور شونم انداخت و منو به خودش نزدیک کرد.
جوری که کامل تویه بغلش افتادم.
جیمین: هی هی هی من نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید
سرمو آروم بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم.
هیچ وقت دلم نمیخواست کسی شاهد اشک ریختم باشه
اما الان ، درست جلوی جیمین مثل یه احمق داشتم اشک میریختم
لبخند پهنی زد و موهامو که توی صورتم ریخته بود کنار زد
جیمین: گریه نکن بچه ، دستمال ندارم اشک هاتو پاک کنم
مجبورم با آستین لباسم این کارو کنم
شروع کرد و با آستین لباسش اشک های منو پاک کرد.
از کارش خندم گرفت ، میدونستم الان با این خنده مضحک
حتی بیشتر از قبل شبیه احمقا شدم.
دستشو آروم پس زدم.
رزی: نکن کثیفه آستینت
لج کرد و آستینشو بیشتر روی گونم کشید.
جیمین: این لباسو همین امروز شستم
هر دو زدیم زیر خنده و دست از کَل کَل کردن باهم برداشتیم
دوباره سکوت سنگینی بینمون افتاد ولی من نمیخواستم ادامه پیدا کنه
از طرفی ام خیلی احتیاج داشتم با کسی درد و دل کنم .
نفسم رو با حسرت بیرون دادم .
رزی: میدونی ، من وقتی پدر و مادرمو از دست دادم فقط نُه سالم بود
ولی با این حال تمام روزایی که باهاشون گذروندم رو یادمه
کلی خاطرات خوب دارم .
جیمین: گفتی که توی آتيش سوزی از دستشون دادی ؟
رزی : اوهم ، خب پدرم شیمیدان بود و مادرم گیاه شناس ،
اونا کل روز رو توی آزمایشگاهشون مشغول آزمایش روی گیاها بودن ....
جیمین: متاسفم چهیونگا
پارت ۶۷ گذارش شده
بزن رو لینک پارت ۶۷
https://wisgoon.com/p/PHX9OXPCPW/
نگاهمو به جیمین دادم خیره بود به شهر زیر پامون
رزی : مشکلی نداری منم رو کاپوت ماشین خوشگلت بشینم ؟
خندید و با سر اشاره کرد که برم پیشش بشینم .
منم از خدا خواسته این کارو کردم .
رزی : جا های خلوت رو دوست دارم ، تو چی ؟
جیمین : جاهای خلوت خوبه ولی بیش از حد وابستگی به
تنهایی و سکوت افسردگی میاره ، میفهمی که ؟
پوکر بهم نگاه کرد ، سرشو به چپ و راست تکون داد
و دوباره شروع به تماشای شهر کرد. آروم بود، مثل همیشه
کم کم جو بینمون داشت حوصله سر بر میشد.
صبرم سر اومد و خواستم چیزی بگم که زودتر از من به حرف اومد.
جیمین: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی ؟
رزی : بستگی داره درباره چی باشه
جیمین: درباره خانوادته
مسلماً با شنیدن اسم خانواده اولین شخصی که ذهنم خطور میکرد روبرتو بود.
رزی : روبرتو؟
جیمین: نه ، منظورم خانواده واقعیته ، چه بلایی سرشون اومده ؟!
حس کردم برای چند ثانیه بدنم یخ زد.
چرا درباره اونا کنجکاو بود ؟
با به یاد آوردنشون بغضم گرفت . پاهامو بالا کشیدم و بغل کردم
رزی: من وقتی نُه سالم بود اونا رو توی آتش سوزی از دست دادم ...
جیمین: متاسفم
سرمو روی زانوم گذاشتم . سعی داشتم اشکهای ریزی که میریختم رو پنهون کنم
جیمین دستشو دور شونم انداخت و منو به خودش نزدیک کرد.
جوری که کامل تویه بغلش افتادم.
جیمین: هی هی هی من نمیخواستم ناراحتت کنم ببخشید
سرمو آروم بالا گرفتم و به چهرش نگاه کردم.
هیچ وقت دلم نمیخواست کسی شاهد اشک ریختم باشه
اما الان ، درست جلوی جیمین مثل یه احمق داشتم اشک میریختم
لبخند پهنی زد و موهامو که توی صورتم ریخته بود کنار زد
جیمین: گریه نکن بچه ، دستمال ندارم اشک هاتو پاک کنم
مجبورم با آستین لباسم این کارو کنم
شروع کرد و با آستین لباسش اشک های منو پاک کرد.
از کارش خندم گرفت ، میدونستم الان با این خنده مضحک
حتی بیشتر از قبل شبیه احمقا شدم.
دستشو آروم پس زدم.
رزی: نکن کثیفه آستینت
لج کرد و آستینشو بیشتر روی گونم کشید.
جیمین: این لباسو همین امروز شستم
هر دو زدیم زیر خنده و دست از کَل کَل کردن باهم برداشتیم
دوباره سکوت سنگینی بینمون افتاد ولی من نمیخواستم ادامه پیدا کنه
از طرفی ام خیلی احتیاج داشتم با کسی درد و دل کنم .
نفسم رو با حسرت بیرون دادم .
رزی: میدونی ، من وقتی پدر و مادرمو از دست دادم فقط نُه سالم بود
ولی با این حال تمام روزایی که باهاشون گذروندم رو یادمه
کلی خاطرات خوب دارم .
جیمین: گفتی که توی آتيش سوزی از دستشون دادی ؟
رزی : اوهم ، خب پدرم شیمیدان بود و مادرم گیاه شناس ،
اونا کل روز رو توی آزمایشگاهشون مشغول آزمایش روی گیاها بودن ....
جیمین: متاسفم چهیونگا
پارت ۶۷ گذارش شده
بزن رو لینک پارت ۶۷
https://wisgoon.com/p/PHX9OXPCPW/
۹.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.