داستانشب

#داستان_شب

#داستان54

داستان آموزنده ی صد دلاری

#صددلاری

سخنران گفت:

بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.

و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید:

چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید.

بعد اسکناس را برداشت و پرسید:

خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟

و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت:

دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد:

در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

منبع: داستانک

#تلگرام_خدا

https://t.me/jhmvd
دیدگاه ها (۱)

#داستان_شب#داستان55داستان جالب «مرد سنگ شکن»#مردسنگ_شکنروزگا...

#عقل_وجهل#بخش6 #قسمت_اول12- هشام بن حکم گوید: موسی بن جعفر ع...

#داستان_شب#داستان53داستان طنز عاقبت زن نق نقو!#عاقبت_زن_نق_ن...

#داستان_شب#داستان52داستان جالب:عشق منطقی!#عشق_منطقیجوانی بود...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

ازدواج از روی اجبار۲ p12

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط