داستانک؛ ✍بیقرار
🌺مینا دلش می تپید.بی قرار کودک بود که در کوچه پس کوچه های بزرگ شهر، گم شده بود وحالا بی نشانی وتلفن، درجایی که او نمیدانست، گریه کنان ایستاده بود.
همیشه همینطور بود گاوها باهم برایش می زاییدند و حالا مریضی بر تخت بیمارستان داشت و کودک گمشده ای در گرگ آباد.
🌸هرچه بیشتر می گشت، کمتر می یافت. کفش هایش پاره، کلافه اش کرده بودند. طاقتش تمام شد. دولنگ کفش پاره اش را درآورد و پا برهنه، چهار خیابان را برای بار چندم، طی کرد.هرچه ذکر بلد بود و به ذهنش میرسید، خواند. «اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ» به ذهنش خطور کرد.
☘اشک خشک شده به چشمانش دوید؛اقای من فرزندم... من که از اول او را برای شما میخواستم.
🌺ذکر میگفت وکوچهگز میکرد واشک میریخت.یک دفعه یادش آمد با۱۱۰ تماس بگیرد تماس گرفت و مشخصات داد. بیست دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن به صدا درآمد.
🌸_خانم پسرشما در کلانتری است. هرچه سریعتر مراجعه کنید.
☘سریع به کنار خیابان رفت ،ماشینی دربست گرفت و آنقدر گریه کرد که مرد مهربان راننده برایش آب خرید تا کمی آرام بگیرد.
🌺دقایقی بعد ماشین کنار کلانتری ایستاد. به درون کلانتری پرواز کرد. پسرک با دیدن مادرش، دوید وخودش را در بغل مادرش انداخت.
🌸مینا اندکی بعد سر بر زمین گذاشت و سجده شکر به جا آورد. برای بارهزارم به اوثابت شد که:«اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ.»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
همیشه همینطور بود گاوها باهم برایش می زاییدند و حالا مریضی بر تخت بیمارستان داشت و کودک گمشده ای در گرگ آباد.
🌸هرچه بیشتر می گشت، کمتر می یافت. کفش هایش پاره، کلافه اش کرده بودند. طاقتش تمام شد. دولنگ کفش پاره اش را درآورد و پا برهنه، چهار خیابان را برای بار چندم، طی کرد.هرچه ذکر بلد بود و به ذهنش میرسید، خواند. «اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ» به ذهنش خطور کرد.
☘اشک خشک شده به چشمانش دوید؛اقای من فرزندم... من که از اول او را برای شما میخواستم.
🌺ذکر میگفت وکوچهگز میکرد واشک میریخت.یک دفعه یادش آمد با۱۱۰ تماس بگیرد تماس گرفت و مشخصات داد. بیست دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن به صدا درآمد.
🌸_خانم پسرشما در کلانتری است. هرچه سریعتر مراجعه کنید.
☘سریع به کنار خیابان رفت ،ماشینی دربست گرفت و آنقدر گریه کرد که مرد مهربان راننده برایش آب خرید تا کمی آرام بگیرد.
🌺دقایقی بعد ماشین کنار کلانتری ایستاد. به درون کلانتری پرواز کرد. پسرک با دیدن مادرش، دوید وخودش را در بغل مادرش انداخت.
🌸مینا اندکی بعد سر بر زمین گذاشت و سجده شکر به جا آورد. برای بارهزارم به اوثابت شد که:«اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ.»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.