راستش میدونی
راستش میدونی؟
آره یکی رو که قبلا خیلی دوست داشتی به این راحتیا نمیشه فراموش کرد ...
وقتی همه چی تموم میشه...
تازه اول بدبختیاته...
تازه اولِ راهِ...
گریه ها تازه شروع میشه...
فکرا شروع میشه...
تنهایا شروع میشه...
دیگه واست هیچی مهم نیست...
ولی بدتر ازون میدونی چیه؟..
اینکه اونم براش مهم نباشه چه بلایی سرِ خودت و زندگیت میاد...
اونوقته که تازه میفهمی چقدر احمق بودی...
اونوقته که با همون حس حماقتی که تو تمام وجودت ریشه دونده برای زندگیت تصمیم میگیری،
میخوای ازون انتقام بگیری ولی گند میزنی به زندگی خودت...
کم کم بی حس میشی سرد میشی عصبی میشی یهو به خودت میای میبینی تو 24سالگی ازشدت فشار عصبی دستات میلرزه...
یهو به خودت میای میبینی خیلی به خودت بد کردی،
بنظر من روزگار با یه عده ای خیلی بد تا میکنه نمیدونم این وسط مقصر کیه ولی فقط یه قربانی داره...
وای به حال اون یه نفر سرنوشت چنان شکنجش میکنه که رد ضربه هایی که از زندگی خورده واسه همیشه روی جسم و روحش میمونه فقط هی کهنه میشه و تحملش سخت تر.....
همه ی این بلا ها رو اون یه نفری سرت میاره که دوستت داره و یهو میره...
بعد که زیر بار این همه درد له میشی و میشکنی دوباره میاد که نمک بپاشه رو زخمای کهنه و تازشون کنه...
بعد چندوقت دوباره یادت میندازه که تو سن کم همه ی آرزوهاتو به بدترین شکل قتل عام کردی و قلب قرمزت یهو از شدت این همه درد و سرما آبی شد...
اینا رو ننوشتم که سبک بشم کسی که روح و جسم واحساسش یخ بسته هیچ وقت خوب نمیشه...
طرف صحبتم با اون بظاهر عاشقایی که زندگی یه نفرو خراب میکنن و میرن بعد اون همه بلایی که سرش میاد یهو دوباره پیداشون میشه و ادعای عشق میکنن...اینا خیلی پستن....
اگه اینا رو تو زندگیتون راه بدید خیانت بزرگی به خودتون میکنید.....
آره یکی رو که قبلا خیلی دوست داشتی به این راحتیا نمیشه فراموش کرد ...
وقتی همه چی تموم میشه...
تازه اول بدبختیاته...
تازه اولِ راهِ...
گریه ها تازه شروع میشه...
فکرا شروع میشه...
تنهایا شروع میشه...
دیگه واست هیچی مهم نیست...
ولی بدتر ازون میدونی چیه؟..
اینکه اونم براش مهم نباشه چه بلایی سرِ خودت و زندگیت میاد...
اونوقته که تازه میفهمی چقدر احمق بودی...
اونوقته که با همون حس حماقتی که تو تمام وجودت ریشه دونده برای زندگیت تصمیم میگیری،
میخوای ازون انتقام بگیری ولی گند میزنی به زندگی خودت...
کم کم بی حس میشی سرد میشی عصبی میشی یهو به خودت میای میبینی تو 24سالگی ازشدت فشار عصبی دستات میلرزه...
یهو به خودت میای میبینی خیلی به خودت بد کردی،
بنظر من روزگار با یه عده ای خیلی بد تا میکنه نمیدونم این وسط مقصر کیه ولی فقط یه قربانی داره...
وای به حال اون یه نفر سرنوشت چنان شکنجش میکنه که رد ضربه هایی که از زندگی خورده واسه همیشه روی جسم و روحش میمونه فقط هی کهنه میشه و تحملش سخت تر.....
همه ی این بلا ها رو اون یه نفری سرت میاره که دوستت داره و یهو میره...
بعد که زیر بار این همه درد له میشی و میشکنی دوباره میاد که نمک بپاشه رو زخمای کهنه و تازشون کنه...
بعد چندوقت دوباره یادت میندازه که تو سن کم همه ی آرزوهاتو به بدترین شکل قتل عام کردی و قلب قرمزت یهو از شدت این همه درد و سرما آبی شد...
اینا رو ننوشتم که سبک بشم کسی که روح و جسم واحساسش یخ بسته هیچ وقت خوب نمیشه...
طرف صحبتم با اون بظاهر عاشقایی که زندگی یه نفرو خراب میکنن و میرن بعد اون همه بلایی که سرش میاد یهو دوباره پیداشون میشه و ادعای عشق میکنن...اینا خیلی پستن....
اگه اینا رو تو زندگیتون راه بدید خیانت بزرگی به خودتون میکنید.....
- ۲۶.۴k
- ۱۱ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط