حتما بخونید

#حتما بخونید
عشق ننگین و مجازی یک دختر" 
این داستان به زندگی هیچکس روایت نشده و تمامی اسامی مستعار بوده و فقط برای درس عبرت استمن اسمم شبنم است من اخرین بچه ی خانواده ام هستم و یک خواهر و برادر بزرگتر از خودم دارم و خرج زندگیمان بر عهده خواهرم شیرین و برادرم شادمهر هست چون پدرم مدتی پیش فلج شد و از کار بی کار و مادرم هم با خیاطی کردن نمی توانست خرج اجاره خانه مان را دربیارد پس شیرین و شادمهر با کار کردن در بیمارستان و رفتن به دانشگاه علوم پزشکی توانسته بودند که زندگی خودم و پدر و مادرم را تغییر بدهند و ما توانستیم صاحب خانه شویم من هم می خواستم کمک حال خانواده ام باشم نه سربار خانواده پس من هم تلاش کردم که مثل خواهر و برادرم در رشته ی پزشکی درس بخوانم ان ها هم چون دیدن من علاقه ای به این رشته دارم به من کمک کردن تا بتوانم در یک دانشگاه دولتی قبول شم- شیرین می گفت:که برای پزشک شدن تلاش زیادی باید کرد و درس سخت خواندبلاخره من توانستم در دانشگاه دولتی قبول شوم و سخت مشغول درس خواندم شدم و با چند نفر مثل خودم اشنا شدم که ان ها هم مثل من عاشق پزشکی بودند من همیشه بیشتر وقتم را با دوستان دانشگاهیم می گذراندم با هم میرفتیم کوه وپارک و کافی شاپ و چون من ماشین داشتم سعی می کردم 4 تا از دوستانم را از مسیری ببرم که برسونمشون خانه یک روز در مسیر خانه ی دوستم بودم که دیدم خیابان شلوغ شده یکی از دوستانم گفت :که اینجا اب هویج های خوبی میفروشند دوست دیگری گفت:من پول به اندازه کافی دارم پس 5 تا اب هویج مهمان منما انقدر شلوغی و خنده کردیم که همه افراد تو صف به ما نگاه کردند یکی از افراد از صف خارج شد و نزدیک شیشه پنجره ماشین شدوگفت:شما ایا شبنم خانم هستید؟من هم به نشانه تایید سری تکان دادم ان مرد جوان و زیبا گفت :منو مثل اینکه به جا نیاوردید من همان همسایه قدیم و یرادر دوستتان بهاره هستم که دو خانه انورتر خانه شما بودیممن سریع یادم اومد و با هیجان گفتم:اههههان من الان یادم اومد شما اقا جمشید هستیدما انقدر که صحبت های شخصیمون طول کشید که دوستام از ماشین پیاده شدن و از من خداحافظی کردنمن دیگر اوقاتم را با دوستام صرف نمی کردند با اقا جمشید اشنا شده بودم و هر وقت از من ماشین می خواست من هم با کمال میل سویچ ماشینم را به ایشان میدادماقا جمشید یک روز به من پیشنهاد ازدواج داد و گفت:قول میدهم که یک روز با پدر , مادر و خواهرم میام خواستگاریتمن هم روز به روز بیشتر ازگذشتهعاشق اقا جمشید می شدم و این موضوع را با خواهر و برادر بزرگم در میان گذاشتم و ان ها از علایق زیاد من به جمشید مطلع شدن ولی به من چیزی نگفتنیک روز که جمشید از من ماشین خواست من هم ماشینم را به او برای مدتی غرض دادم یکدفعه برادرم شادمهر امد با ماشینش و گفت سوار شو من می خواهم چیزی را نشانت دهم بعدش تصمیم گیری با خودت هست ما همینطور که جمشید را تعقیب می کردیم دیدیم جمشید در یک خیابانی پارک کردمن با چشمانم مشاهده کردم که زنی با وضعیت معلوم الحال که معلوم بود که چیکاره هست سوار ماشینم شد منم رفتم داخل ماشینم و ان دو رو بیرون کردم و به جمشید گفتم :این بود جواب اعتمادم به تو؟و گازش را گرفتم و رفتم خانه و ان شب در اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم الان هم چند روزی هست که دانشگاه نرفتم و خیلی ناراحت هستم
دیدگاه ها (۲)

#چقدر سخته آدم فقط خودش باشه و دنیای خودش...چقدر سخته کسی مع...

#اگه خبر رسید ""Man""مردمگریه زاری⛔ ️ممنوعتیپ مشکی زدن؛⛔ ️مم...

#دو درد در جهان هیچ ندارد درماناول سرطان که دشمن جان استدوم ...

شاه دیس لاو

🔴 حکایت دو مداد سیاهاز دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط