رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:58
#دیانا
نمی تونستم بذارم ارسلان تنها بره سر قبر پدر و مادرش پس با پانیذ و نیکا تعقیبش کردیم ارسلان رو که دیدیم رفتم دارحمه و اتفاقاتی که افتاد پشماممم ریخت(خودتون توی پارت قبل اگر دیده باشید می تونید متوجه بشید)و پانیذ گریه کرد چون پدر و مادر ارسلان پدر و مادر پانیذ هم میشه و نیکا پانیذ رو بغل کرد ارومش کرد منم رفتم پیش ارسلان،فدات بشم من گریه نکن می دونم سخته
ارسلان:با گریه تو از کجا اومدی هق
دیانا:هیچ فداتشم مهم نیست
ارسلان:اجیییی(پانیذ)رفتن بغل هم
پانیذ:ارسلان من چیکار کنم هق خوب شد با اون سحر اشغال ازدواج نکردی ارسی هق
نیکا:دیانا بهم گفت برم گل و این چیزا بخرم رفتم از دم در خریدم گذاشتم سر قبر پدر و مادرش که زنگ زدیم پسرا بیان چون خودم و دیانا نمی تونستیم جمعشون کنیم بعد که زنگ زدیم پسرا هم اومدن و ارپانی رو اوردن و رفتیم خونه که ارسلان کم کم آروم شد ولی پانیذ هنوز گریه می کرد رضا داداشم رفت پیشش تا ارومش کنه
۱ ماه بعد 🧭✨
دیانا:خداروشکر حال ارسلان و پانیذ خوب شده بود کلا این 1 ماه حالشون خیلی خراب بود حتی نمی تونستن حرف هم بزنن
مواد و خوراکی برا شب نداشتیم نیکا که با متین رفته بود بیرون پانیذ هم که کلا خواب بود تصمیم گرفتم خودم برم
رفتم آماده شدم سوار ماشین شدم رسیدم فروشگاه که امیر رو با تیپ که کسب بهش شک نکنه و با چند تا بادیگارد دیدم
#امیر
این چند روز می خواستم دیانا رو تعقیب کنم ولی دیگه نمی خواستم بدزدمش فقط می خواستم باهاش حرف بزنم تحت فشار قرارش بدم که دیدم دیانا رفتم فروشگاه و تعقیبش کرد رسیدم بهش،سلام خانم خوشگل چطوری
دیانا:امیر بازم تو؟لطفا برو
امیر:دیانا من نمی خوام بدزدمت می خوام باهات حرف بزنم همین
دیانا:آخه چطور می تونم به تو عوضی اعتماد کنم
امیر:همینجا با هم حرف میزنیم
دیانا:باشه
امیر:ببین من سحر رو کشتم
دیانا:چیییی
امیر:عه اروممم من چون به تو اعتماد دارم بهت گفتم،فقط خواستم بگم همینطور که یکی از زیر دستیام هم کشتم می تونم اون ارسلان جونت هم بکشم
دیانا:چرا با من این کار رو می کنی هااا اصلا چرا فکر می کنی من با تو ازدواج می کنم،چرا فکر می کنی من با ارسلان کات می کنم،چرا فکر می کنی اگر تو ارسلان رو بکشی من باهات ازدواج می کنم ها با داد...
تو اگر ارسلان من رو بکشی من ازت متنفر میشمممممم با بسی داد،از جلو چشام دور باش امیر دیگه رابطه من با تو تمومه
امیر:باشه،باشه میرم
دیانا:اصلا تو چرا یه دختر رو کشی از جلو چشام دور شوووو با داد
امیر:چون خیلی عصبانی شده بود از اونجا رفتم
دیانا:بعد که امیر رفت کم کم حالم بد شد و چشام سیاهی و متوجه چیزی نشدم...
اینم یه پارت طولانی
حمایتتتت
کامنت:۸
لایک:۱۸
part:58
#دیانا
نمی تونستم بذارم ارسلان تنها بره سر قبر پدر و مادرش پس با پانیذ و نیکا تعقیبش کردیم ارسلان رو که دیدیم رفتم دارحمه و اتفاقاتی که افتاد پشماممم ریخت(خودتون توی پارت قبل اگر دیده باشید می تونید متوجه بشید)و پانیذ گریه کرد چون پدر و مادر ارسلان پدر و مادر پانیذ هم میشه و نیکا پانیذ رو بغل کرد ارومش کرد منم رفتم پیش ارسلان،فدات بشم من گریه نکن می دونم سخته
ارسلان:با گریه تو از کجا اومدی هق
دیانا:هیچ فداتشم مهم نیست
ارسلان:اجیییی(پانیذ)رفتن بغل هم
پانیذ:ارسلان من چیکار کنم هق خوب شد با اون سحر اشغال ازدواج نکردی ارسی هق
نیکا:دیانا بهم گفت برم گل و این چیزا بخرم رفتم از دم در خریدم گذاشتم سر قبر پدر و مادرش که زنگ زدیم پسرا بیان چون خودم و دیانا نمی تونستیم جمعشون کنیم بعد که زنگ زدیم پسرا هم اومدن و ارپانی رو اوردن و رفتیم خونه که ارسلان کم کم آروم شد ولی پانیذ هنوز گریه می کرد رضا داداشم رفت پیشش تا ارومش کنه
۱ ماه بعد 🧭✨
دیانا:خداروشکر حال ارسلان و پانیذ خوب شده بود کلا این 1 ماه حالشون خیلی خراب بود حتی نمی تونستن حرف هم بزنن
مواد و خوراکی برا شب نداشتیم نیکا که با متین رفته بود بیرون پانیذ هم که کلا خواب بود تصمیم گرفتم خودم برم
رفتم آماده شدم سوار ماشین شدم رسیدم فروشگاه که امیر رو با تیپ که کسب بهش شک نکنه و با چند تا بادیگارد دیدم
#امیر
این چند روز می خواستم دیانا رو تعقیب کنم ولی دیگه نمی خواستم بدزدمش فقط می خواستم باهاش حرف بزنم تحت فشار قرارش بدم که دیدم دیانا رفتم فروشگاه و تعقیبش کرد رسیدم بهش،سلام خانم خوشگل چطوری
دیانا:امیر بازم تو؟لطفا برو
امیر:دیانا من نمی خوام بدزدمت می خوام باهات حرف بزنم همین
دیانا:آخه چطور می تونم به تو عوضی اعتماد کنم
امیر:همینجا با هم حرف میزنیم
دیانا:باشه
امیر:ببین من سحر رو کشتم
دیانا:چیییی
امیر:عه اروممم من چون به تو اعتماد دارم بهت گفتم،فقط خواستم بگم همینطور که یکی از زیر دستیام هم کشتم می تونم اون ارسلان جونت هم بکشم
دیانا:چرا با من این کار رو می کنی هااا اصلا چرا فکر می کنی من با تو ازدواج می کنم،چرا فکر می کنی من با ارسلان کات می کنم،چرا فکر می کنی اگر تو ارسلان رو بکشی من باهات ازدواج می کنم ها با داد...
تو اگر ارسلان من رو بکشی من ازت متنفر میشمممممم با بسی داد،از جلو چشام دور باش امیر دیگه رابطه من با تو تمومه
امیر:باشه،باشه میرم
دیانا:اصلا تو چرا یه دختر رو کشی از جلو چشام دور شوووو با داد
امیر:چون خیلی عصبانی شده بود از اونجا رفتم
دیانا:بعد که امیر رفت کم کم حالم بد شد و چشام سیاهی و متوجه چیزی نشدم...
اینم یه پارت طولانی
حمایتتتت
کامنت:۸
لایک:۱۸
۷.۹k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.