یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطائی کردم
که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم، باز هم اوست
که بچشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود

می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را

مادر، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبائی

بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرائی

در ببندید و بگوئید که من
جز او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گوئید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام ز کیست

گر از او نیست، بگوئید آن زن
دیرگاهیست، در این منزل نیست


دیدگاه ها (۶)

هـرگز تـو هـم مـانـنـد مـــن آزار دیــدی؟یار خودت را از خــو...

خیال کن روزگارم روبه راههخیال کن رفتیو دلم نمردهخیال کن مهرب...

من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور؟اگر این سطح پر از آ...

بی "تو" مهتاب شبی را همگان میدانند...همگان شعر دو چشمان "تو"...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط