بابک@
من و تو میتوانستیم یک قصه باشیم
در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه ی متروکی
در جاده ای دور افتاده
با پنجره های بسته
چراغ های خاموش
و پر از دلتنگی …
که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند
و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید …
غمگین، تنها، خسته…
و تو همانی باشی
که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سراغم می آیی
با خودت نور به اتاق ها می آوری
و خنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام
پاک می کنی…
همانی …
که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم
در کتابی قدیمی…
مثلا من، خانه ی متروکی
در جاده ای دور افتاده
با پنجره های بسته
چراغ های خاموش
و پر از دلتنگی …
که هر غروب آواز کلاغ ها کلافه ام می کند
و تازیانه ی بادها بر پیکرم فرود می آید …
غمگین، تنها، خسته…
و تو همانی باشی
که فراموشم نکرده ای
که یک روز به سراغم می آیی
با خودت نور به اتاق ها می آوری
و خنده به پنجره ها می پاشی
همانی باشی که گرد و غبار از چهره ام
پاک می کنی…
همانی …
که با تمام دیوارها و ستون هایم دوستت دارم
۱۴.۶k
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.