دست کشیدم رو چشماش و زمزمه کردم
[°دست کشیدم رو چشماش و زمزمه کردم:
"رنگ چشمات بارون رو به یادم میاره"
خندید و خودشم دست کشید رو چشماش و گفتش:
بارون مگه رنگ داره جانم؟
دست زدم زیر چونه و
حواسمو غرق کردم تو قرنیهِ چشماش:
نه نداره... اما حس داره! چشمات حس بارون رو داره.
نگاشون که میکنم هم آروم میگیرم هم دلم آشوب میشه!
آروم میگیرم از بودنشون و آشوب میشم از این همه آرامشی که اگه نباشی دیگه هیچوقت نمیاد تو زندگیم!
چشمات مثل بارون یه حال بدِخوبو میریزه تو وجودم.. 🙂🪴°]
"رنگ چشمات بارون رو به یادم میاره"
خندید و خودشم دست کشید رو چشماش و گفتش:
بارون مگه رنگ داره جانم؟
دست زدم زیر چونه و
حواسمو غرق کردم تو قرنیهِ چشماش:
نه نداره... اما حس داره! چشمات حس بارون رو داره.
نگاشون که میکنم هم آروم میگیرم هم دلم آشوب میشه!
آروم میگیرم از بودنشون و آشوب میشم از این همه آرامشی که اگه نباشی دیگه هیچوقت نمیاد تو زندگیم!
چشمات مثل بارون یه حال بدِخوبو میریزه تو وجودم.. 🙂🪴°]
- ۵.۰k
- ۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط