پارت ۹۱
#پارت_۹۱
تو ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه می رفتیم.
هیچکس حرف نمیزد...
هامین سکوت بینمون رو شکست..
-شهین خانم جگر دوست دارید؟!
-راستش نه مادر دوست ندارم...
-خب اخه انالی باید جیگر بخوره گفتم بریم جیگرکی..
جانمـ...چی شد....قراره بریم جیگرکی...
-ببخشید ولی من جیگر نمیخوام..
-منم نپرسیدم میخوای...دکترتم و میگم حتما باید جیگر بخوری...
بعد از تو آینه چشمکی برام زد...
ناخداگاه یه لبخند نشست رو لبم که سریع جمعش کردم...
دیدم شهین خانم از تو آینه بغل شیطون نگام میکنه...تیر خلاصی رو زد..
-من جگر دوست ندارم....منو برسون خونه مادر...
-مطمئنید...یه چیز دیگه براتون سفارش میدم..
-نه پسرم....یکم استراحت کنم...
-چشم..
واای...من نمیخواستم با گودزیلا تنها باشم...
-امم...منم برسونید خونه...باید حموم کنم...بعدا بخوریم...
-نه....الان باید بخوری..نترس بعدا هم میخوری..
اومدم حرفی بزنم که گفت...
-لباسات هم خوبه...نیاز نیست بهونه الکی بیاری...
واقعا دهنمو بست...
همون موقع رسیدیم دم در خونه...
-شهین خانم آهی داخله...هواسش بهتون هستم..
-باشه
بعد روبه من کرد..
-بیا جلو دخترم...
-نه ممنون خوبه راحتم...
-میگم بیا جلو بیا جلو بشین...
چشمی گفتم و پیاده شدم و رو صندلی جلو جا گرفتم..
ماشین و به راه انداخت و حرکت کردیمـ....
بعد از مدتی سکوت بینمون رو شکست..
-نمیخوای حرفی بزنی؟؟!! هنوز قهری؟!
متعجب رو کردم سمتش..
-نه چرا باید قهر باشم...
حق به جانب نگاهم کرد...حالا فهمیدم...منظورش اون دو هفته بود...رومو کردم اونور.
دستشو گذاشت زیر چونم و رومو برگردوند طرف خودش...ماشین و یه جا نگه داشت...
-منو ببین...ببخشید...نباید میزدمت...برای گلوله هم شرمنده...تقصیر من بود....
باورم نمیشد این گودزیلای مغرور بود که داشت ازم معذرت خواهی میکرد..
-وقتی رو تخت بیمارستان بودی...اگر بلایی سرت میومد...من هیچوقت خودمو نمیبخشیدم...خیلی پریشون بودم...اگر توهم از دست میدادم...دیگه زندگیم نابود میشد...
چشمام چهار تا شده بود....چی داشت میگفت...مطمئن بودم قرمز شدم...دلم بیتاب بود...خودشو محکم میکوبید به سینم انگار که قراره یهو بزنه بیرون...
هــامین:
قرمز شده بود....نکن....نکن دختر....دوست داشتم یه لقمش کنم....باورم نمیشد بهش گفتم....یعنی منظورمو فهمید...مطمئن بودم الان داره اذیت میشه...و چی لذت بخش تر از اذیت کردن این دختر گوگولی..
-حالا منو میبخشی...
سرشو اروم انداخت پایین
-بله...من همون شب بخشیدمتون...
اخ...یعنی دلش قد یه گنجشک بود.....نتونستم دووم بیارم و خم شدم و لپشو محکم بوسیدم...
مثل برق گرفته ها خودشو کشید عقب..
-ههههه....آقا هامین زشته...
-چرا زشته...مگه مال من نیستی....دوست دارم اصلا...نمیتونی جلومو بگیری..
-اخه تو خیابون...یکی میبینه.. #حقیقت_رویایی🌿همه کامنت.کسایی هم که میخونن ولی کامنت نمیزارن.بزارن.
تو ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه می رفتیم.
هیچکس حرف نمیزد...
هامین سکوت بینمون رو شکست..
-شهین خانم جگر دوست دارید؟!
-راستش نه مادر دوست ندارم...
-خب اخه انالی باید جیگر بخوره گفتم بریم جیگرکی..
جانمـ...چی شد....قراره بریم جیگرکی...
-ببخشید ولی من جیگر نمیخوام..
-منم نپرسیدم میخوای...دکترتم و میگم حتما باید جیگر بخوری...
بعد از تو آینه چشمکی برام زد...
ناخداگاه یه لبخند نشست رو لبم که سریع جمعش کردم...
دیدم شهین خانم از تو آینه بغل شیطون نگام میکنه...تیر خلاصی رو زد..
-من جگر دوست ندارم....منو برسون خونه مادر...
-مطمئنید...یه چیز دیگه براتون سفارش میدم..
-نه پسرم....یکم استراحت کنم...
-چشم..
واای...من نمیخواستم با گودزیلا تنها باشم...
-امم...منم برسونید خونه...باید حموم کنم...بعدا بخوریم...
-نه....الان باید بخوری..نترس بعدا هم میخوری..
اومدم حرفی بزنم که گفت...
-لباسات هم خوبه...نیاز نیست بهونه الکی بیاری...
واقعا دهنمو بست...
همون موقع رسیدیم دم در خونه...
-شهین خانم آهی داخله...هواسش بهتون هستم..
-باشه
بعد روبه من کرد..
-بیا جلو دخترم...
-نه ممنون خوبه راحتم...
-میگم بیا جلو بیا جلو بشین...
چشمی گفتم و پیاده شدم و رو صندلی جلو جا گرفتم..
ماشین و به راه انداخت و حرکت کردیمـ....
بعد از مدتی سکوت بینمون رو شکست..
-نمیخوای حرفی بزنی؟؟!! هنوز قهری؟!
متعجب رو کردم سمتش..
-نه چرا باید قهر باشم...
حق به جانب نگاهم کرد...حالا فهمیدم...منظورش اون دو هفته بود...رومو کردم اونور.
دستشو گذاشت زیر چونم و رومو برگردوند طرف خودش...ماشین و یه جا نگه داشت...
-منو ببین...ببخشید...نباید میزدمت...برای گلوله هم شرمنده...تقصیر من بود....
باورم نمیشد این گودزیلای مغرور بود که داشت ازم معذرت خواهی میکرد..
-وقتی رو تخت بیمارستان بودی...اگر بلایی سرت میومد...من هیچوقت خودمو نمیبخشیدم...خیلی پریشون بودم...اگر توهم از دست میدادم...دیگه زندگیم نابود میشد...
چشمام چهار تا شده بود....چی داشت میگفت...مطمئن بودم قرمز شدم...دلم بیتاب بود...خودشو محکم میکوبید به سینم انگار که قراره یهو بزنه بیرون...
هــامین:
قرمز شده بود....نکن....نکن دختر....دوست داشتم یه لقمش کنم....باورم نمیشد بهش گفتم....یعنی منظورمو فهمید...مطمئن بودم الان داره اذیت میشه...و چی لذت بخش تر از اذیت کردن این دختر گوگولی..
-حالا منو میبخشی...
سرشو اروم انداخت پایین
-بله...من همون شب بخشیدمتون...
اخ...یعنی دلش قد یه گنجشک بود.....نتونستم دووم بیارم و خم شدم و لپشو محکم بوسیدم...
مثل برق گرفته ها خودشو کشید عقب..
-ههههه....آقا هامین زشته...
-چرا زشته...مگه مال من نیستی....دوست دارم اصلا...نمیتونی جلومو بگیری..
-اخه تو خیابون...یکی میبینه.. #حقیقت_رویایی🌿همه کامنت.کسایی هم که میخونن ولی کامنت نمیزارن.بزارن.
۱۲.۱k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.