تکلیف تو عاشقی بود...
نه یارجان !
من میفهمم که چیزی درونم فرو ریخته بعد از رفتنت...
چیزی شبیه خودم...
و میفهمم که دارم آرام آرام آدم بزرگ میشوم...
دارم تاب می آورم نبودنت را با غرق کردن خودم در زندگی...
دارم خودم را میزنم به آن راه تا یادم نیاید که با چشم خود دیدم رفتن جان از بدنم را...
من دارم سعی میکنم کار درست را انجام دهم...
کاری که برای همه بهتر باشد و کمترین آسیب را به دیگران بزند...
اما واقعیتش دلم راضی نیست...
شاید چون میداند اینها بازی است...
می فهمد که همه این دویدنها به بهانه تکلیف و وظیفه و کار درست، بهانه است برای فراموش کردن خلأ عمیقی که در دلم مانده است...
و درد فهم، بد دردی است یارجان!
آدم خودش را نتواند گول بزند، بد دردیست...
اینست که دلم راضی نیست...
اما دل من چه اهمیتی دارد وقتی همه راضی ترند به الهامِ عاقل...
حتی خود تو هم الهامِ عاقل را بیشتر از عاشق میپسندیدی...
اینست که کم کم دارم ربات میشوم...
و اولین نشانه هایش اینست که از هر کلامی عطر عشق استشمام کنم پرهیز میکنم...
و پشت رل ماشین، به جای خالی دستهایت که زل میزنم اشکهایم را با بی رحمی در نطفه میخشکانم که مجال چکیدن پیدا نکند...
ولی کنج ذهنم این فکر دارد رشد میکند که نکند روز حسرت خدا چشم در چشمم بگوید من این را نخواستم الهام!
من از تو عاقل بودن نخواستم...
تو تکلیفت عاشقی بود...
به من بگو در توبره دنیایت از عشق چه آورده ای!؟
و من آن روز دست خالی بمانم...
...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.