Part ¹⁴))
Part ¹⁴))
تهیونگ: خواهرت.؟... گفتم که جاش امنه
ویو ا. ت
اینو گفتم و به کوک گف که منو ببره به زیر زمین... انقد ترسیده بودم کخ داشتم عقب عقب می رفتم که کوک اومد طرفم وگف
کوک: گفتم لجبازیات کار دستت میده حالا تا بهتره به زور نبردمت خودت راه بیوفتی
ا. ت: تهیونگ خواهس میکنم غلط کردم من از جاهای تاریک متنفرم دیگه لجبازب نمی کنم قول میدم
تهیونگ: نچ نچ دفه ی قبلیم همینو گفتی.... اگه دو شب تو زیر زمین بمونی برات بهتره تا ببرمت اتاق....
ا. ت: چ... چی
تهیونگ: خب دیگه ببرش
ویو ا. ت
چند ساعت تو زیر زمین بودم داشتم به فرار فکر میکردم که کوک با ظرف غذا اومد و تو گذاشت رو زمین و رفبدون اینکه بزاره حرف بزنم
ا. ت: کو.... عا.... هوفف
ویو ا. ت
از پنجره ی کوچیک زیر زمین دیدم که شب شده بود.... الاناش که کوک باید غذامو بیاره.... دورو برمو دید زدم... یه چوب افتاده بود رو زمین... یه فکری به سرم زد... اگه... اگه وقتی کوک بیادو با این چوب بزنمش میتونم از اینجایه کوفتی فرار کنم... بلن شدمو چوبو برداشتم و پشت در وایسادم.... خسته شد مو
نشستم.... صدای پا داش میومد... سریع بلند شدمو خودمو چسبوندم به دیوار... خیلی استرس داشتم نمی دونستم دارم کار درست و می کنم یا نه
در باز شدو کوک اومد تو... اومد جلوتر کخ یه دفه یی با چوب زدمش... افتاد رو زمین منم از فرصت استفاده کردمو اومدم بیرون... عمارت خیلی بزرگی بود... نمی دونستم کجا باید برم... داشتم فقط می دوییدم که یه نفر داد زد
یه نفر: ا. ت داره فرار میکنه
ویو ا. ت
ترسیدمو بدو بدو داشتم به طرف دروازه می دوییدم که دروازه بسته شد.... پشتمو نگا کردم دیدم....
شرط
لایک: ۲٠
کامنت: ۲٠
تهیونگ: خواهرت.؟... گفتم که جاش امنه
ویو ا. ت
اینو گفتم و به کوک گف که منو ببره به زیر زمین... انقد ترسیده بودم کخ داشتم عقب عقب می رفتم که کوک اومد طرفم وگف
کوک: گفتم لجبازیات کار دستت میده حالا تا بهتره به زور نبردمت خودت راه بیوفتی
ا. ت: تهیونگ خواهس میکنم غلط کردم من از جاهای تاریک متنفرم دیگه لجبازب نمی کنم قول میدم
تهیونگ: نچ نچ دفه ی قبلیم همینو گفتی.... اگه دو شب تو زیر زمین بمونی برات بهتره تا ببرمت اتاق....
ا. ت: چ... چی
تهیونگ: خب دیگه ببرش
ویو ا. ت
چند ساعت تو زیر زمین بودم داشتم به فرار فکر میکردم که کوک با ظرف غذا اومد و تو گذاشت رو زمین و رفبدون اینکه بزاره حرف بزنم
ا. ت: کو.... عا.... هوفف
ویو ا. ت
از پنجره ی کوچیک زیر زمین دیدم که شب شده بود.... الاناش که کوک باید غذامو بیاره.... دورو برمو دید زدم... یه چوب افتاده بود رو زمین... یه فکری به سرم زد... اگه... اگه وقتی کوک بیادو با این چوب بزنمش میتونم از اینجایه کوفتی فرار کنم... بلن شدمو چوبو برداشتم و پشت در وایسادم.... خسته شد مو
نشستم.... صدای پا داش میومد... سریع بلند شدمو خودمو چسبوندم به دیوار... خیلی استرس داشتم نمی دونستم دارم کار درست و می کنم یا نه
در باز شدو کوک اومد تو... اومد جلوتر کخ یه دفه یی با چوب زدمش... افتاد رو زمین منم از فرصت استفاده کردمو اومدم بیرون... عمارت خیلی بزرگی بود... نمی دونستم کجا باید برم... داشتم فقط می دوییدم که یه نفر داد زد
یه نفر: ا. ت داره فرار میکنه
ویو ا. ت
ترسیدمو بدو بدو داشتم به طرف دروازه می دوییدم که دروازه بسته شد.... پشتمو نگا کردم دیدم....
شرط
لایک: ۲٠
کامنت: ۲٠
۲۷.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.