سال "1974"
_ سال "1974"
اکنون در جنوبی ترین منطقه ی 'دارک لند' هستیم.
اگرچه که اکنون در بحثی درباره ی شرکت تولید اسباب بازی هستیم؛اما آنچنان که من منتظر برای بازگو کردن فلسفیاتی نظیر مرگ،طردشدگی و جنون خویش هستم...نمیتوان صبر کرد..!
تاریخچه ای از احساسات...نامه ای برای بازگو کردن علاقه ی خویش برای یک موجود...موجودی...برگرفته از خشم...موجودی برگرفته از افسانه هایی خیالی...!!
_____________✩ ✩__________
'دستان خویش را به سوی ابر ها دراز کرد'
_چگونه میتوانم مانند شما موفق شوم..؟ "
با تلاش ها و شکست های کوچک..."پرستارش گفت...پرستارِ..مهربانش..." شب بخیر وروجک ها؛خواب هایی در میان ابر ها ببینید..."
'سر کودک ها را دانه به دانه بوسید و برق را خاموش کرد '
_چندین بار گفتم اینقدر با کودکان صمیمی نشو..!' او آشیلیوس(ashilos) بود،ملقب به الکس؛شاید چون کسی واقعا حوصله ی کامل صدا کردن اسم او را نداشت...'
_...منظورت چیست؟"باید" با آنها صمیمی باشیم تا از کنج قلبشان هم که شده به اینجا وابسته باشند!
آشیلیوس گفت:«هرطور مایلی...فقط به آنها وابسته نشو.»
'آشیلیوس به سمت راهرو های رنگین رفت و از آنجا دور شد،کارلا(carla)کوتاه شده ی کارلاتیو(carla-tio) به درب خوابگاه کودکان چشم دوخت...ناگهان دیدش را کج کرد و در راهرو های یتیمخانه "ناپدید" شد...'
'نورا(noora) فنجان قهوه را روی میز در جلوی کارلاتیو بگذاشت؛ و سپس در گوشه ی دیگر میز رو به روی او نشست'
نورا"خب...کارَت چگونه پیش رفت؟"
' کارلاتیو همانگونه که قهوه غلیظش را به هم میزد ، قاشق را کنار گذاشت و به نورا چشم دوخت'
"میخواستی چگونه باشد؟مثل همیشه،بعد از گرفتن تست ها اتاق را ترک کردم.مثل بقیه ی روز ها!"
'نورا سرش را خم میکند و با لبخند به او نگاه میکند'
_کارلا،خوب میدانی منظورم چه بود؛خبری از اَجل معلق نشد؟
'کارلاتیو پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت'
کارلا" البته که نه، خداروشکر امروز درگیر هزیون هایش نشده بودم..!"
'نورا حرف او را تایید میکند و به پنجره نگاه میکند، به خورشیدی که جایگاهش را دیگر به ماه داده بود.یادش آمد وقتی تازه به آنجا آمده بود ، آشیلیوس به او گفته بود خورشید همیشه رُخَش را از ماه پنهان میکند تا چشمان عاشقش به چشمان دلدار و مجنون ماه نیفتد...'
نورا"...میدانی،دیگر وقت آن است که تو بروی...و..و بخوابی!میدانی،برای احوال خوب نیاز است انرژی داشته باشی..!"
'کارلا پا میشود و میرود،نورا به فنجان او نگاه میکند،ته فنجان...اندکی...خونی..بود...'
✧~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~✧
"پایان پارت 7/1"
"رمانِ سرگذشت یک رویا"
"Ramen history of a dream"
نویسندگان:
Noora.d.g
Peny_land
با تشکر از همراهی ی شما...*.✧
اکنون در جنوبی ترین منطقه ی 'دارک لند' هستیم.
اگرچه که اکنون در بحثی درباره ی شرکت تولید اسباب بازی هستیم؛اما آنچنان که من منتظر برای بازگو کردن فلسفیاتی نظیر مرگ،طردشدگی و جنون خویش هستم...نمیتوان صبر کرد..!
تاریخچه ای از احساسات...نامه ای برای بازگو کردن علاقه ی خویش برای یک موجود...موجودی...برگرفته از خشم...موجودی برگرفته از افسانه هایی خیالی...!!
_____________✩ ✩__________
'دستان خویش را به سوی ابر ها دراز کرد'
_چگونه میتوانم مانند شما موفق شوم..؟ "
با تلاش ها و شکست های کوچک..."پرستارش گفت...پرستارِ..مهربانش..." شب بخیر وروجک ها؛خواب هایی در میان ابر ها ببینید..."
'سر کودک ها را دانه به دانه بوسید و برق را خاموش کرد '
_چندین بار گفتم اینقدر با کودکان صمیمی نشو..!' او آشیلیوس(ashilos) بود،ملقب به الکس؛شاید چون کسی واقعا حوصله ی کامل صدا کردن اسم او را نداشت...'
_...منظورت چیست؟"باید" با آنها صمیمی باشیم تا از کنج قلبشان هم که شده به اینجا وابسته باشند!
آشیلیوس گفت:«هرطور مایلی...فقط به آنها وابسته نشو.»
'آشیلیوس به سمت راهرو های رنگین رفت و از آنجا دور شد،کارلا(carla)کوتاه شده ی کارلاتیو(carla-tio) به درب خوابگاه کودکان چشم دوخت...ناگهان دیدش را کج کرد و در راهرو های یتیمخانه "ناپدید" شد...'
'نورا(noora) فنجان قهوه را روی میز در جلوی کارلاتیو بگذاشت؛ و سپس در گوشه ی دیگر میز رو به روی او نشست'
نورا"خب...کارَت چگونه پیش رفت؟"
' کارلاتیو همانگونه که قهوه غلیظش را به هم میزد ، قاشق را کنار گذاشت و به نورا چشم دوخت'
"میخواستی چگونه باشد؟مثل همیشه،بعد از گرفتن تست ها اتاق را ترک کردم.مثل بقیه ی روز ها!"
'نورا سرش را خم میکند و با لبخند به او نگاه میکند'
_کارلا،خوب میدانی منظورم چه بود؛خبری از اَجل معلق نشد؟
'کارلاتیو پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت'
کارلا" البته که نه، خداروشکر امروز درگیر هزیون هایش نشده بودم..!"
'نورا حرف او را تایید میکند و به پنجره نگاه میکند، به خورشیدی که جایگاهش را دیگر به ماه داده بود.یادش آمد وقتی تازه به آنجا آمده بود ، آشیلیوس به او گفته بود خورشید همیشه رُخَش را از ماه پنهان میکند تا چشمان عاشقش به چشمان دلدار و مجنون ماه نیفتد...'
نورا"...میدانی،دیگر وقت آن است که تو بروی...و..و بخوابی!میدانی،برای احوال خوب نیاز است انرژی داشته باشی..!"
'کارلا پا میشود و میرود،نورا به فنجان او نگاه میکند،ته فنجان...اندکی...خونی..بود...'
✧~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~✧
"پایان پارت 7/1"
"رمانِ سرگذشت یک رویا"
"Ramen history of a dream"
نویسندگان:
Noora.d.g
Peny_land
با تشکر از همراهی ی شما...*.✧
۳.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.