من به خودم و قلبم یک مشت کلمه بدهکارم بدهکارم که برات بن

من به خودم و قلبم یک مشت کلمه بدهکارم. بدهکارم که برات بنویسم از اینجایی که من وایستادم دلتنگی از نوک انگشت پام شروع کرده خوردنم، انگاری که من کاغذ باشم، دلتنگی موریانه. من طلا باشم دلتنگی جیوه. من پلاستیک باشم، دلتنگی اسید. از اینجا همه‌چیز شکل موقع هایی که عینک نزدی. از اینجا که من وایستادم بغض داره می‌رقصه توی گلوم و چشم‌هام داره با قطره هاش خودشو واسه یک هق‌هق آماده میکنه. بلد نبودم جوابت رو بدم، بلد نبودم تو این شب‌ها که صبح نداره زنگ بزنم و غر بزنم و گریه کنم..
من همیشه اون آدم آرومه بودم. اون آدم خوبه که هیچی ناراحتش نمیکرد، اما حقیقتش اینه که آدمی که آرومه، پشت اشکال نداره‌ها و درست میشه‌ها خودشو قایم کرده. من خودمو قایم کرده بودم. پشت هر سنگری که تورو آروم میکرد. تسلیم ترین آدم جهان همین آدمیه که داره خفه میشه و هیچی نمیگه. منطق؟! چه منطقی وجود داره وقتی احساس چیزیه که به پاها فرمون میده. که میگه بایست. همین جا. همینجا بایست که تار عنکبوت ببندی، که حقِ آدمی که جلوش تسلیم بوده و حرف نزده همینه. حقِش حتی یک سقف واسه باد و بارون‌ها نیست، حقش فقط همینه که مثل یک میله وسط پارک بچه های کوچیک بیان بهش پا بزنن، توش ته سیگار بریزن. حقش همینه آخه!

از اینجایی که من وایستادم تا ته ته این راهرو همه‌ش سیاهیه رفیق. داد میزنم که اینجایی و صدای قدم هات میاد که دورتر و دورتر میشه و توی راهرو می‌پیچه. اینجوری انگار هزارتا آدم دارن میرن، تو اندازه هزار بار، هزار تا آدم از من دوری. با تاکید روی هر، واسه ادمی که هر شب، روی تختش مچاله شده، پاهاش توی شکمش جمع شده و دست به سینه، با چشم‌هاش عکستو روی دیوار میکشه، با تاکید بر همه، واسه آدمی که همه روزهاش از خواب بیدار نمیشه و با سر درد از خواب میپره، با تاکید بر هیچ، واسه آدمی که هیچ چیزی جز تو نمیتونه بفهمتش و خوشحالش کنه، میگم که تمام بن بست های جهان برای منم بن بسته، ولی وقتی دنبالت میگردم و احساس داره فرمون میده به پاهام و به بن بست میرسم، خوشحال از اینکه گوشه امن پیدا کرده واسه گریه، واسه تموم شدن و دوباره شروع کردن.
میدونی که من روزنامه‌مم، صفحه حوادثش، بعد از اینکه تو منو نخونی هیچ ارزشی ندارم، انقضام میگذره، هیچکسی اهمیت نمیده که یک هفته پیش چی گذشته. من تموم میشم و بعد بازیافت میشم و دوباره برمیگردم به زندگی. من نمیتونم و نمیخوام که ته این ماجرا همه‌ش دلتنگی باشه، همه‌ش مشت زدن به سینه تشک، همه‌ش نگاه به سقف و با خدا حرف زدن که خب پس کی بابا. کی روی خوشتو نشونمون میدی. که خب کی تموم میشه این راهِ کش دار و بی مقصد؟ کی تو این بن بست ها دوتایی باهم شروع میشیم؟ کی؟
دیدگاه ها (۶)

تومرا آزردی ............که خودم کوچ کنم از شهرتتوخیالت راحتم...

قشنگ شکست منو ...بهش گفتم نرو ...حیف این روزای باهم نیست...ب...

تنها ماندن را خوب یاد بگیر این روزها عجیب به کارت می آید👌 عا...

روے دَستِ شَب مـانده ام !دیگر حتے ;خـــواب هم مـَـرا نــمے ...

پارت : ۳۰

پارت : ۳۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط