احساس عجیب

احـــــــســـــاســ عـــجیبــــــ
pt 31
ویو نویسنده
هیوگا لباساشو پوشیدو رفت پایین
*گوشی باجی زنگ خورد*
باجی: الو؟.... باشه.... ن بابا الان میایم.... بای....
*قط کرد *
رین: کی بود؟
باجی: ران بریم
رین: اهای من با تواما....
باجی: دست رینو گرفتو همشون رفتن بیرون
باجی: سوار شو
رین: داریم کجا میریم
باجی: کادو هات تموم نشده
رین: ها؟
رفتن نزدیک ساحل
☆چن دقه بد☆
رین: باجی.... اینجا ک....
هیکارو چشای رینو کرف
هیکارو: بیا بریم
هیوگا هم دستای رینو گرفتو کشوندش سمت جایی ک باید (شماها چرا انقد منحرفیننننن)
هیکارو دستاشو برداشت
هیکارو: رین چشاتو باز کن
رین چشمشو باز کردو با ی ویلای ساحلی روبرو شد
همه بچه ها هم اونجابودن
باجی: اینم کادوی اصلی
رین: ب.. ب... باجی..... این....
باجی سرشو برگردوند: از این ب بعد با هم اینجا زندگی میکنیم....*سرخ شدن *
رین: باجیییی..... این از همه چی واسم عزیز ترهههههه..... اوریگاتوووو *بغل کردن باجی *
ران: اخیییی خلاص شدییمممم
ریندو: خو عقل کل غذا از کجا بیاریم... ها؟
ران: کریه درستش میکنه
ریندو: اها....
کریه: من هنوز موافقت نکردم
ران: مجبوری....
_________________________________________
بسه دیگههههه
اینم برا اینکه داشتین فشاری میشدین گذاشتم😂
دیدگاه ها (۲)

خیلی دوسش دارم😂👍🖕

حدس بزنید کدومش منم. 👁👄👁🍑🙃کرم بریزییییمم

اصکی از @chuuynakahara

قابل توجه کسایی ک منو گذاشتن بیو

گــــربهـ وحشـــ☆ــی ³p•ویو نویســـ☆ـــنده: رین و کریه لباسا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط