p.3
چند ماه گذشته بود و رابطهی من و جونگکوک تغییر کرده بود. اون مرد سرد و خطرناک، حالا تبدیل به کسی شده بود که بیصدا مراقبم بود، کسی که وقتی فکر میکرد خوابم، پتو روم میکشید. کسی که وقتی بیرون میرفت، بیدلیل دستش رو روی کمرم میذاشت.
اما هنوز چیزی بینمون نگفته بودیم. هیچکدوم جرأت اعتراف نداشتیم.
یه شب، وقتی داشتم توی اتاقم کتاب میخوندم، جونگکوک وارد شد. نگاهش جدی بود، اما توی چشماش یه چیزی بود که قبلاً ندیده بودم.
"باید باهات حرف بزنم."
کتاب رو بستم و بهش نگاه کردم. "چی شده؟"
چند ثانیه سکوت کرد. بعد با یه نفس عمیق گفت: "من… نمیدونم چجوری بگم. ولی این چند وقت… فهمیدم بدون تو نمیتونم."
قلبم تند زد. "یعنی چی؟"
یک قدم نزدیکتر شد. "یعنی اینکه من فقط یه رئیس مافیا نیستم. من یه مردیام که عاشق زنشه. ا.ت، من دوستت دارم."
چشمهام پر از اشک شد. هیچوقت فکر نمیکردم این جمله رو ازش بشنوم.
آروم گفتم: "منم دوستت دارم، جونگکوک."
اون لبخند زد، یه لبخند واقعی. بعد دستش رو دورم حلقه کرد و منو محکم به خودش فشار داد. توی آغوشش، برای اولین بار توی این ازدواج اجباری، حس کردم که واقعاً خونهی من همینه... کنار اون.
پایان خوش.
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.