دیوانه ای در شهر بود

دیوانه ای در شهر بود...
میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفت: هوی دیوانه !!
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت:
بله میتوانم!!!
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ...
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
دیدگاه ها (۱۷)

به لای گل سرخ در میان کوچه سبز خیال شادیت حس قشنگیست که من م...

#نرگسانه

قلبی یخی ...با نفس های سرد و ... رگ هایی که به جای خون... دل...

هرگز نگذارید بو ببرند که بعد از رفتنشان چه بر شما گذشت.بگذا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط