گفتم بالاخره یروز مجبوری فراموشش کنی

گفتم: بالاخره یروز مجبوری فراموشش کنی!
گفت: رفت و اومد باد رو تا حالا دیدی؟!
تو دستات گرفتیش؟
تونستی نگهش داری یا پرتش کنی اونور؟
نه!
عصری نشستی تو بالکن داری برگه صحیح میکنی یهو بیخبر میپیچه تو برگه ها بهمشون میریزه!
یادِش باده!......
یهو مپیچه بهم و به همم میریزه!
#محیا_زند
دیدگاه ها (۱)

اون زمانی که مداد قرمزامونو تف مالی میکردیم بعد میزدیم به لب...

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بودعقل سرپیچیده بود از آن...

ناگهان دیدم سرم آتش گرفتسوختم ، خاکسترم آتش گرفتچشم واکردم ،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط