داستانامشب
#داستان_امشب...
اگزوپری نویسنده کتاب شازده کوچولو، در زمان جنگ جهانی دوم خلبان جنگی بود و علیه نازی ها میجنگید. او در مجموعه لبخند خود از خاطره اسارتش مینویسد: «میدانستم که مرا اعدام خواهند کرد و شدیدا مضطرب بودم. جیبهایم را گشتم سیگاری پیدا کردم که از زیر تفتیش در رفته بود. کبریت نداشتم. به زندان بان نگاه کردم. یک مجسمه بود. داد زدم: رفیق کبریت داری؟
شانه هایش را بالا انداخت و آمد طرفم تا سیگارم را روشن کند.
نگاهش به نگاهم برخورد؛ ناخودآگاه لبخند زدم! شاید از شدت اضطراب بود. گرمای لبخند از میان میله ها جهید و روی لبهایش شکفت. به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم نه اینکه زندانی و زندانبان بلکه چون انسان بودیم.
گفت: بچه داری؟
با دستان لرزان عکس خانواده ام توی کیف پولم را نشانش دادم از خانواده هایمان صحبت کردیم؛ اشک به چشمانم هجوم آورد و گفتم شاید دیگر هیچگاه آنها را نبینم. ناگاه در سلول را باز کرد و مرا به جاده ای پشت زندان برد و بدون کلمه ای بازگشت...»
گاهی شاید تنها چیزی که لازم است، همین لبخند ساده باشد...
حالتونـ خوبــ.....
#شبتونــ_خوشــــ....
التماســــــــــ. دعا...✋
اگزوپری نویسنده کتاب شازده کوچولو، در زمان جنگ جهانی دوم خلبان جنگی بود و علیه نازی ها میجنگید. او در مجموعه لبخند خود از خاطره اسارتش مینویسد: «میدانستم که مرا اعدام خواهند کرد و شدیدا مضطرب بودم. جیبهایم را گشتم سیگاری پیدا کردم که از زیر تفتیش در رفته بود. کبریت نداشتم. به زندان بان نگاه کردم. یک مجسمه بود. داد زدم: رفیق کبریت داری؟
شانه هایش را بالا انداخت و آمد طرفم تا سیگارم را روشن کند.
نگاهش به نگاهم برخورد؛ ناخودآگاه لبخند زدم! شاید از شدت اضطراب بود. گرمای لبخند از میان میله ها جهید و روی لبهایش شکفت. به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم نه اینکه زندانی و زندانبان بلکه چون انسان بودیم.
گفت: بچه داری؟
با دستان لرزان عکس خانواده ام توی کیف پولم را نشانش دادم از خانواده هایمان صحبت کردیم؛ اشک به چشمانم هجوم آورد و گفتم شاید دیگر هیچگاه آنها را نبینم. ناگاه در سلول را باز کرد و مرا به جاده ای پشت زندان برد و بدون کلمه ای بازگشت...»
گاهی شاید تنها چیزی که لازم است، همین لبخند ساده باشد...
حالتونـ خوبــ.....
#شبتونــ_خوشــــ....
التماســــــــــ. دعا...✋
- ۱.۹k
- ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط