آن قدر حرف دراین سینه تلنبارشده

آن قَدَر حرف دراین سینه تلنبارشده
که دلم مثنوی« مخزن الاسرار »شده

ترسم این است که انگشت نمایت بکنم
بس که درهرغزلم ، اسم تو تکرارشده

ترسم این است که یکباره ببینم درشهر
خبر عاشقی ام ، سرخطِ اخبارشده

رفتنت زلزله ای بود که ویرانم کرد
لحظه ها بعد تو ، روی سرم آوار شده

رنگ روزوشب من هردوسیاهست سیاه
زندگی بعد تو عمریست عزادارشده...‌
دیدگاه ها (۷)

گاهے یڪ نگاهآنقدرمهرباݧ است ڪہچشم هرگزرهایش نمیڪندگاهےیڪ رفا...

من عاشق نیستم!فقط گاهیحرف تو که می شوددلـــــممثل اینکه تب ک...

هر لحظه از زندگیتصویری است که قبلا‌ هرگز آن را ندیده ایم. و ...

ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩ !" ﻣﻮﺝ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎ "ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑَﺮ ﻫﻢ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط