یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفتداستا

یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟
عصبانی شدم اومدم جوابشو بدم که مصطفی دستمو گرفت و با خنده گفت:
حاجی تو صف وایستادیم تا نوبتمون بشه شما که پیشکسوت جهادین زود تر برین جلو ملت معطلن
#مهربون
#صبور
دیدگاه ها (۱)

خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمهنور باران گشته این شهر از جمال...

روز دختر مبارک😍 😘 😊 😉 #فرشته _ زمینی#دخملیا

•تنها #ٺویـے ڪ از لبـ منـ🌿 •شعر مـے شوے🎈 .•هرڪس ڪ لایقـ غزݪ...

لمسِ قشنگی‌ ست واژه‌یِ "خوشبختی"...و من خوشبخت‌ ترینم با تو!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط