چند پارتی کوک 🤌🌚
چند پارتی کوک 🤌🌚
پارت 3🌚
کوک:«متوجه نبودم... یعنی چی تو اون خونه چه اتفاقی افتاده؟؟» یورا درست حرف بزن ببینم چی چشدهه!!...
یورا:هق کوک پدرم نمیزاره ما باهم باشیم... هق اون بهم گفت اگه باهات باشم بلایی سرت میاره هققق... لطفا بیا دیگه همو نبینیم من نمیخوام بلایی سرت بیاد...
کوک: چی میگی یورا ادم مگه میتونه نصفی از وجودشو ول کنه؟!! هرچیم باشه من تورو دوست دارم مهم نیست چی بشه...
یورا: یعنی چی متوجه هستی که...«با گذاشتن لباش رو لبام حرفم نصفه موند دلم برای این لحظه خیلی تنگ شده بود... چجوری میتونستم از کوک جدا شم؟!...»
کوک: یورا بهت که گفتم هرچیم باشه من ولت نمیکنم باشه؟؟!
یورا:پس چطور باید پدرمو راضی کنمم؟؟
کوک: اول باید از اون خونه بیای بیرون... تو نمیتونی توی خونه ای زندگی کنی که امنیت نداری. و میریم با پدرت حرف میزنیم.
یورا: کوک، لطفا یکم فکر کن اگه از اونجا بیام بیرون کجا زندگی کنم؟؟! پدره من راضی نمیشه کوک ما فقط داریم الکی سعی میکنیم!!
کوک: یورا من فکر کردم و نمیتونم بزارم توی اون خونه یک ثانیه هم زندگی کنی و میای پیش هم زندگی میکنیم! و یورا تو دیگه 21سالته میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری نه دیگران!...
یورا: ببین کوک...
کوک: لطفا چیزی نگو! بیا بریم خونتون و با پدرت حرف بزنیم...
یورا: سوار ماشین شدم و مجبور بودم سکوت کنم! منم واقعا دلم نمیخواست توی اون خونه زندگی کنم و از طرفی هم نمیخواستم اتفاقی برای کوک بیوفته.
سرمو به شیشه تکیه دادم و برای چند دقیقه اروم خوابیدم.
کوک: باورم نمیشد یورا این همه سختی کشیده و به من نگفته!! ولی چرااا اون دختر گناهی نداره و نمیتونم بزارم بیشتر از این اسیب ببینه... نگاهی بهش کردم خواب بود مثله همیشه یک دختر کیوت و ساده...
اون واقعا مهربون بود...هرکسی میتونست خیلی راحت به قلب بزرگش ضربه بزنه...! معلوم نبود چقدر خسته شده که خوابش برده! نگاهی به زخمای روی صورتش کردم و فحشی زیر لب به پدرش دادم... لعنتی اون چجوری میتونست همچنین فرشته ای رو اذیت کنه؟؟!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید این چند روز زیاد خوب نبودم🥲✨....
پارت 3🌚
کوک:«متوجه نبودم... یعنی چی تو اون خونه چه اتفاقی افتاده؟؟» یورا درست حرف بزن ببینم چی چشدهه!!...
یورا:هق کوک پدرم نمیزاره ما باهم باشیم... هق اون بهم گفت اگه باهات باشم بلایی سرت میاره هققق... لطفا بیا دیگه همو نبینیم من نمیخوام بلایی سرت بیاد...
کوک: چی میگی یورا ادم مگه میتونه نصفی از وجودشو ول کنه؟!! هرچیم باشه من تورو دوست دارم مهم نیست چی بشه...
یورا: یعنی چی متوجه هستی که...«با گذاشتن لباش رو لبام حرفم نصفه موند دلم برای این لحظه خیلی تنگ شده بود... چجوری میتونستم از کوک جدا شم؟!...»
کوک: یورا بهت که گفتم هرچیم باشه من ولت نمیکنم باشه؟؟!
یورا:پس چطور باید پدرمو راضی کنمم؟؟
کوک: اول باید از اون خونه بیای بیرون... تو نمیتونی توی خونه ای زندگی کنی که امنیت نداری. و میریم با پدرت حرف میزنیم.
یورا: کوک، لطفا یکم فکر کن اگه از اونجا بیام بیرون کجا زندگی کنم؟؟! پدره من راضی نمیشه کوک ما فقط داریم الکی سعی میکنیم!!
کوک: یورا من فکر کردم و نمیتونم بزارم توی اون خونه یک ثانیه هم زندگی کنی و میای پیش هم زندگی میکنیم! و یورا تو دیگه 21سالته میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری نه دیگران!...
یورا: ببین کوک...
کوک: لطفا چیزی نگو! بیا بریم خونتون و با پدرت حرف بزنیم...
یورا: سوار ماشین شدم و مجبور بودم سکوت کنم! منم واقعا دلم نمیخواست توی اون خونه زندگی کنم و از طرفی هم نمیخواستم اتفاقی برای کوک بیوفته.
سرمو به شیشه تکیه دادم و برای چند دقیقه اروم خوابیدم.
کوک: باورم نمیشد یورا این همه سختی کشیده و به من نگفته!! ولی چرااا اون دختر گناهی نداره و نمیتونم بزارم بیشتر از این اسیب ببینه... نگاهی بهش کردم خواب بود مثله همیشه یک دختر کیوت و ساده...
اون واقعا مهربون بود...هرکسی میتونست خیلی راحت به قلب بزرگش ضربه بزنه...! معلوم نبود چقدر خسته شده که خوابش برده! نگاهی به زخمای روی صورتش کردم و فحشی زیر لب به پدرش دادم... لعنتی اون چجوری میتونست همچنین فرشته ای رو اذیت کنه؟؟!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید این چند روز زیاد خوب نبودم🥲✨....
۳۰.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.