پل بزن

پلڪے بزن
تن را بده
لب را ببند
این خاطراتِ بے بدیل
در ذهنِ من

حڪ گشتہ اند
بازم بڪش بر ذهنِ من
نقش تن و
مُهرِ لب و
آن دیده ی عاشق ڪشَت
دیدگاه ها (۱)

سخت محتاجم بہ ڪمے آفتاب براے پیڪر در انجماد نشستہ ام راه دخو...

می نویسم : این عشق…نقطه هایش با تـــو!می نویسم : شبنم…گل ِ س...

تو رفتی شاخہ عشقم شڪستہبہ چشمم شبنم حسرتنشستہ نگاهیهم نکردےو...

بودنت آرامشے ست که تزریق مے شود درون رگ ه...

نیم ساعت بعد:::مهدی تقاضای همکاری نداشت.چون ا1ن سجاد میخواست...

#Multi_party#The_last_sunset_side_by_sidepart:2(والنتینا)نوی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط