*هزار یک شب*
*هزار یک شب*
شب 22*نورالدین وشمس الدین*
شهرزاد :ای ملک با اقتدارمن افتخاربه من دهیدتا حکایت تازه رابازگو کنم برایتان..
در سرزمین مصر پادشاه مقتدر وعادلی حکومت میکرد .وزیرتوانمند وزیرکی داشت. وزیر 2پسر نیکو چهره به اسم نورالدین وشمس الدین داشت .
وزیر فوت کرد.وپادشاه غمگین شده بود .وبعد از یک هفته شمس الدین ونورالدین رابه قصر فراخواند .وهردوراوزیر خودکرد بداین منوال یک هفته شمس الدین یک هفته نورالدین .وهر سفر یکی رابه همراه داشت ..
دوبرادر هنوز ازدواج نکرده بودن وبه همین دلیل خانه مشترک زندگی میکردن .
یکشب شمس الدین گفت برادر من بیابادختران شایسته ازدواج کنیم .اگر من صاحب پسر شوم وتوبرادر صاحب دختر شوی .ان دو باهم ازدوج میکند .ومن 30هزار سکه زر و30باغ کابین دخترت میکنم
واما سرورمن بگذارید قبل از ادامه به شما بگویم مدت ها بود که اهریمن درفکر بود تا حسادت کینه قهر رابه جان دوبرادر بیاندزد..وآن شب با سخنان آن دوباره به خواسته شان رسیدن .نورالدین عصبانی شد .گفت چی میگویی این پسراست که نام پدر رازنده نگه میدار .وتونمیخواهی دختر ت رابه پسر من دهی !
اهریمن درون شمس نیز رخنه کرد بود عصبانی شدوگفت اگر در مقام وزارت هستی به خاطر من است .اگر 1000هزارسکه طلا کابین دخترم کنی ،دخترم رابه پسر سبک مغزت نمیکنم .حیف که فردا عازم سفربا پادشاه هستم ،وبعدازبازگشت تکلیفم را باتوروشن میکنم .وبه اتاق خود رفت
ولی پشیمان شد از رفتارش با نورالدین خواست که برگرد و عذرخواهی کند ولی ابلیس ظاهر شد وگفت چیکار میکنی میخواهی بروی ازبرادرت کوچکت که به توبی احترامی کرد عذرخواهی کن .
شمس الدین بازگشت به اتاقش .وفردا عازم سفر باپادشاه شد
واما سرورم بشنوید ازنورالدین که تمام شب درفکر حرفهای برادرش بود که وزارت را مدیون او است،اونامه ای برای برادرش نوشت که
سهم دگرخواهی خفت شده کنون
جایی روم که حشمت ونعمت بود مرا)
سپس خود به تنهایی عازم سفر شد
به قدس ،حلب ،بین النهرین رفت درمیان راه پشیمان شد خواست که برگردد ولی اهریمن ظاهر شد وارا پشیمان کرد ،
دربین النهرین به کاروانسرا رفت اسب گران قیمت با زین طلایش رابه ریس کاروان سرا سپرد.دران زمان وزیر دربار بین النهرین اسب رادید ،گفت این اسب مربوط به وزیری یا امیر زاده است ،صاحب اسب کجاست.
صاحب کاروانسرا گفت :وزیر اعظم این اسب مال جوان خوش سیما است که معلوم است اصالت ازچهرش معلوم است ،به نظر مردی امیرزاده ومحتشم است،...
وزیر بین النهرین دستور داد سریع جوان رابه نزدش ببرنند ..
حکایت بدین اینجارسید .شهرباز در خواب بود وشب 22 هم شهرزاد جان سالم به در برد ...
*پایان شب 22*
شب 22*نورالدین وشمس الدین*
شهرزاد :ای ملک با اقتدارمن افتخاربه من دهیدتا حکایت تازه رابازگو کنم برایتان..
در سرزمین مصر پادشاه مقتدر وعادلی حکومت میکرد .وزیرتوانمند وزیرکی داشت. وزیر 2پسر نیکو چهره به اسم نورالدین وشمس الدین داشت .
وزیر فوت کرد.وپادشاه غمگین شده بود .وبعد از یک هفته شمس الدین ونورالدین رابه قصر فراخواند .وهردوراوزیر خودکرد بداین منوال یک هفته شمس الدین یک هفته نورالدین .وهر سفر یکی رابه همراه داشت ..
دوبرادر هنوز ازدواج نکرده بودن وبه همین دلیل خانه مشترک زندگی میکردن .
یکشب شمس الدین گفت برادر من بیابادختران شایسته ازدواج کنیم .اگر من صاحب پسر شوم وتوبرادر صاحب دختر شوی .ان دو باهم ازدوج میکند .ومن 30هزار سکه زر و30باغ کابین دخترت میکنم
واما سرورمن بگذارید قبل از ادامه به شما بگویم مدت ها بود که اهریمن درفکر بود تا حسادت کینه قهر رابه جان دوبرادر بیاندزد..وآن شب با سخنان آن دوباره به خواسته شان رسیدن .نورالدین عصبانی شد .گفت چی میگویی این پسراست که نام پدر رازنده نگه میدار .وتونمیخواهی دختر ت رابه پسر من دهی !
اهریمن درون شمس نیز رخنه کرد بود عصبانی شدوگفت اگر در مقام وزارت هستی به خاطر من است .اگر 1000هزارسکه طلا کابین دخترم کنی ،دخترم رابه پسر سبک مغزت نمیکنم .حیف که فردا عازم سفربا پادشاه هستم ،وبعدازبازگشت تکلیفم را باتوروشن میکنم .وبه اتاق خود رفت
ولی پشیمان شد از رفتارش با نورالدین خواست که برگرد و عذرخواهی کند ولی ابلیس ظاهر شد وگفت چیکار میکنی میخواهی بروی ازبرادرت کوچکت که به توبی احترامی کرد عذرخواهی کن .
شمس الدین بازگشت به اتاقش .وفردا عازم سفر باپادشاه شد
واما سرورم بشنوید ازنورالدین که تمام شب درفکر حرفهای برادرش بود که وزارت را مدیون او است،اونامه ای برای برادرش نوشت که
سهم دگرخواهی خفت شده کنون
جایی روم که حشمت ونعمت بود مرا)
سپس خود به تنهایی عازم سفر شد
به قدس ،حلب ،بین النهرین رفت درمیان راه پشیمان شد خواست که برگردد ولی اهریمن ظاهر شد وارا پشیمان کرد ،
دربین النهرین به کاروانسرا رفت اسب گران قیمت با زین طلایش رابه ریس کاروان سرا سپرد.دران زمان وزیر دربار بین النهرین اسب رادید ،گفت این اسب مربوط به وزیری یا امیر زاده است ،صاحب اسب کجاست.
صاحب کاروانسرا گفت :وزیر اعظم این اسب مال جوان خوش سیما است که معلوم است اصالت ازچهرش معلوم است ،به نظر مردی امیرزاده ومحتشم است،...
وزیر بین النهرین دستور داد سریع جوان رابه نزدش ببرنند ..
حکایت بدین اینجارسید .شهرباز در خواب بود وشب 22 هم شهرزاد جان سالم به در برد ...
*پایان شب 22*
۲.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.