یا حبیب الباکین
یا حبیب الباکین
...
پریدی بالا . الکی نمی گویم . واقعا پریدی هوا . مثل بچه کوچولو ها .
"جان من ؟ راست می گی ؟ بابا دمت گرم!"
مثل وقت هایی که پرسپولیس می برد ، بالا و پایین می پریدی و "هو" می کشیدی . الکی نمی گم . همانطوری می پریدی .
"همسایه ها ...!"
"بذار همه بفهمن که من دارم بابا میشم ! حالا کی به دنیا میاد ؟ اصلا دختره یا پسر ؟"
"هنوز هفت ماه مونده ... تا یکی دو ماه دیگه م معلوم نیست جنسیتش ..."
روی مبل نشستم . جلوی پایم نشستی و خیره شدی به شکمم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم . کاش چراغ ها را خاموش کرده بودی .سریع بلند شدم و سر سفره نشستم . از خجالت ، برنگشتم نگاهت کنم . بعد از چند دقیقه که دیدم نیامدی ، نگران شدم . واقعا نگران شدم ! فکر کردم خدا نکردی از خوشحالی سکته ای چیزی کرید ! باور کن ! دیدم سجاده و جانماز پهن کردی و داری نماز می خوانی . نمازت که تمام شد ، تسبیحات را گفتی و چند دقیقه ای به سجده رفتی .
"قبول باشه ... ولی نماز چه وقت ؟"
" نماز شکر وقت نداره !... خدایا ! شکرت !"
"شام سرد شد !"
با سر دویدی طرف سفره . با سر دویدی ، اغراق نمی کنم ! بشقابت را آوردی و گذاشتی کنار بشقاب من . خودت هم نشستی کنارم . برایم غذا کشیدی . ماست و سبزی و سالاد را گذاشتی دم دستم .
"کاش زودتر بچه میومد تو زندگی مون !"
نه جوابم را دادی ، نه نگاهم کردی . صدایم را بردم بالاتر و هما را تکرار کردم . تازه سرت را بلا آوردی و گفتی :" هان ؟" اشک توی چشم هایت جمع شده بود و نوک بینی ات سرخ شده بود . دقیقا مثل همان موقعی که می خواستیم خداحافظی کنیم .
...
...
پریدی بالا . الکی نمی گویم . واقعا پریدی هوا . مثل بچه کوچولو ها .
"جان من ؟ راست می گی ؟ بابا دمت گرم!"
مثل وقت هایی که پرسپولیس می برد ، بالا و پایین می پریدی و "هو" می کشیدی . الکی نمی گم . همانطوری می پریدی .
"همسایه ها ...!"
"بذار همه بفهمن که من دارم بابا میشم ! حالا کی به دنیا میاد ؟ اصلا دختره یا پسر ؟"
"هنوز هفت ماه مونده ... تا یکی دو ماه دیگه م معلوم نیست جنسیتش ..."
روی مبل نشستم . جلوی پایم نشستی و خیره شدی به شکمم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم . کاش چراغ ها را خاموش کرده بودی .سریع بلند شدم و سر سفره نشستم . از خجالت ، برنگشتم نگاهت کنم . بعد از چند دقیقه که دیدم نیامدی ، نگران شدم . واقعا نگران شدم ! فکر کردم خدا نکردی از خوشحالی سکته ای چیزی کرید ! باور کن ! دیدم سجاده و جانماز پهن کردی و داری نماز می خوانی . نمازت که تمام شد ، تسبیحات را گفتی و چند دقیقه ای به سجده رفتی .
"قبول باشه ... ولی نماز چه وقت ؟"
" نماز شکر وقت نداره !... خدایا ! شکرت !"
"شام سرد شد !"
با سر دویدی طرف سفره . با سر دویدی ، اغراق نمی کنم ! بشقابت را آوردی و گذاشتی کنار بشقاب من . خودت هم نشستی کنارم . برایم غذا کشیدی . ماست و سبزی و سالاد را گذاشتی دم دستم .
"کاش زودتر بچه میومد تو زندگی مون !"
نه جوابم را دادی ، نه نگاهم کردی . صدایم را بردم بالاتر و هما را تکرار کردم . تازه سرت را بلا آوردی و گفتی :" هان ؟" اشک توی چشم هایت جمع شده بود و نوک بینی ات سرخ شده بود . دقیقا مثل همان موقعی که می خواستیم خداحافظی کنیم .
...
۱.۹k
۱۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.